هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

فیلم آموزشی

سلام قند عسل مامان و بابا خیلی دلم واسه نوشتن تنگ شده بود ولی نمیدونم چرا چند روزه وقتی مینویسم برات تا میام ثبت کنم میپره مامانم دیشب بارون تندی اومد تقریبا از غروب شروع شد و تا نماز صبح فقط میبارید خیلی صدای قشنگی داشت گلم. نفس مامان چند روزه احساس می کنم خیلی سنگین شدم هیچ کاری نمیتونم بکنم ، خدا نکنه که بشینم دیگه نمیتونم بلندشم جایی هم نمیرم آخه وقتی میشینم شما اینقد تکون میخوری که نگو ، خب منم خنده م میگیره و قربون صدقه ت میرم ونگاهت میکنم ، بعدش نگاه همه بر میگرده به شیکم مامانی ، اونجاست که مامانی تازه میفهمه چه سوتی سنگینی داده و سرخ و سفید میشه و مجبور میشه بره توی یه اتاق دیگه بشینه و بیرون نیاد بابایی...
11 آذر 1392

مامانی خسته

سلام دختر نازم    ظهرت بخیر امروز هوا خیلی خوبه ، آفتابیه ولی سایه هاش خیلی سرده امروز صبح با هم رفتیم حموم ،آب بازی   بعدش هم آشپزخونه رو حسابی بهم ریختیم آخه چند وقته که یه گردگیری درست و حسابی نکرده بودم ولی مامانی خیلی خسته شد . ٣ساعت سرپا بودم گلم . تاوقتی که بابایی اومد و نهار خوردیم شد ساعت ٣:٣٠ راستی نفسم ، بابایی که از سر کار اومد رفتیم پایین و توی باغچه مون سبزی کاشتیم ، هرکدوم از همسایه ها یه باغچه اختصاصی داریم ، بابایی دور تا دور باغچه رو گل شمعدونی قلمه زده بقیه باغچه هم ٦ قسمت شد و هرکدوم رو یه نوع سبزی کاشتیم . دخترم خیلی خسته م ، برم یه کوچولو استراحت کنم فعلا بای با...
11 آذر 1392

دعای گنج العرش

در بعضی از کتب این دعا از حضرت رسول صلی الله علیه و آله نقل و برای آن خواص و اثرات فراوانی نوشته اند و از آن جمله اینست: به خواننده ایندعا حضرت حقتعالی سه چیز مرحمت فرماید: اول برکت در روزی ،دوم از غیب روزی او میرسد ، سوم دشمن او نابود می شود و هر کس آن را بخواند و یا بنویسد و پیش خود نگه دارد از شرّ شیطان و بلیّات زمین و آسمان محفوظ ماند و اگر کسی این دعا را هر روز ورد خود کند و به شخص بیماری که اطباء از معالجه ی او نا امید شده اند بدمد خداوند عالم از فضل خود او را شفای عاجل عنایت فرماید و اگر کسی دارای اولاد نمی شود این دعا را با مشک و زعفران بنویسد و سی روز نزد خود نگاه دارد خداوند عالم او را اولاد کرامت فرماید و امید است که دارند...
4 آذر 1392

انار

سلام قند عسلم ، شیرینم ، دخترم ، هستی مامان ، نفسم امروز تاسوعاست مامانی ، بابایی صبح رفت هیئت ، من و شما تو خونه موندیم آخه پاهایی مامانی درد میکرد ، موندیم خونه تا مامانی یه کوچولو استراحت کنه   عشق مامان و بابا ، الهی من قربون اون تکون خوردنات برم ، وقتی باهات حرف میزنم و نوازشت میکنم  سریع عکس العمل نشون میدی ، مامان اون هوش تو بگرده  ، ان شاا... به دنیا که اومدی خیلی زود بن بن بن هاتو با هم کار می کنیم . نفسم ، الهی دورت بگردم ، مامانی الآن داره  میخوره ، باباجون میگه انار بخور تا لپ های دخترم  قرمز بشه مث باباش ، ما هم میگیم چشم بابایی هرچی شما بگین البته ما...
1 آذر 1392

دلهره مامان

قند عسل مامان  سلام ، خوبی ؟ مامانی دیروز خیلی منو ترسوندی ! تکونات خیلی کم شده بود ، هرچی نازتو میکشیدم ، بابایی باهات حرف میزد ، مایعات خوردم ، شیرینی خوردم تاثیری نداشت . هر چی بابایی می گفت دخترم بزرگ شده ، جاش کم شده راضی نمیشدم . دیشب کلی گریه کردم ، ولی یواشکی دیشب اصلا نتونستم بخوابم تا صبح کابوس میدیدم و توی خواب گریه میکردم . بابایی بیدارم میکرد صبح همه بدنم درد گرفته بود اومدم پای کامپیوتر تا فرم های بابایی رو تایپ کنم برات قرآن گذاشتم تا گوش بدی ، یه لحظه تکون خوردی ، انگار دنیا رو بهم دادن خیلی خوشحال شدم مامانی سریع رفتم پیش بابایی گفتم عزیزم نفس داره تکون میخوره بابایی هم مثل همیشه گفت دختر باباش...
1 آذر 1392

مراقبت آخر ماه هفتم

سلام جیگر مامان  دلم برات خیلی خیلی تنگ شده کی به دنیا میای تا بخورمت ! نترس مامانی شوخی کردم نمی خورمت فقط نگات می کنم قبول ؟ عسل مامان این چند روز که نبودم اتفاقی نیفتاد که واسه ت بگم ولی دیروز نزدیک ظهر بود که بابا بزرگ زنگ زد که نهار بیاین اینجا آبگوشت درست کردیم نمیتونیم تنهایی بخوریم ، منم که ته تغاری لوس  زودی قبول کردم به بابایی زنگ زدم گفت شما برین من دیر میام . من و شما ساعت 11:30 رفتیم ، باباجون ساعت 2:30 اومد نهار رو خوردیم و عزیز جون رفت خونه دوستش روضه خوانی. منم ساعت 3 با بابایی رفتم خونه مادرجونشون ، آخه روضه خوانی داشت دعوت کرده بود . تا ساعت 4 اونجا بودم وسط مراسم باباجون اومد دنبالم و رفتیم...
29 آبان 1392

آزمایش خون

سلام دختر نازم خوبی ؟ آره خوبی چون همین الآن یه لگد کوچولو زدی امروز صبح بابایی که رفت سر کار من خواب بودم ساعت 9 زنگ زد که بریم آزمایشگاه ، آخه دکترم یه آزمایش نوشته بود هپاتیت و قند و چربی و... آزمایشگاه گفته بود هر وقت ناشتا بودی بیا ، منم انقد سختم بود ناشتا باشم که نگو آخه همیشه یه چیزی دستمه و دارم میخورم دیشب ساعت 10 که خونه مادر جونشون میوه خوردیم دیگه چیزی نخوردیم ، قصد آزمایش دادن نداشتم ولی خود به خود ناشتا موندم تا صبح ولی موقع نماز که بیدار شدم چندتا دونه بادوم خوردم وقتی به آزمایشگاه رسیدیم ساعت 10:30 بود ولی مسئول آزمایشگاه سوال نکرد ناشتایی یا نه !!!!!! آره مامانی ، رسید آزمایشگاه رو گرفتم و رفتم تا آ...
27 آبان 1392

فقط قدر خودش را نمیداند !!!

عسل مامان  ، الهی مامان دورت بگرده، مامانی همیشه از اینکه یه خانوم بوده احساس خوشبختی میکرده و میکنه قند عسلم الآن هم از اینکه نی نی ای با منه و داریم با هم نفس می کشیم یه دختر ناز  هم جنس خودمه خیلی خوشحالم ، عزیز دلم میخوام تو هم از اینکه یه دختری و قراره در آینده مامان بشی به خود ببالی و افتخار کنی شیرین مامان ، تو قادر به انجام کارایی هستی که قوی ترین پسرهاهم نمیتونن اون کارهارو انجام بدن امشب یه متنی رو یکی از دوستام به ایمیلم فرستاده بود ، خیلی خوشم اومد . خواستم واسه شما دختر نازم هم بذارم تا بدونی خدا چقد ما خانوما رو دوست داره نفسم به داشتنت افتخار میکنم مامانی ، من و بابایی همیشه برات دعا میکن...
23 آبان 1392