هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

ما شدیم یه خونواده 3 نفره

سلام دوستای گلم ، من و هلیا جون اومدیم خونه دیروز ساعت 1 بعدازظهر خونه بودیم ، خدا رو شکر حالمون خوبه . ولی سزارینه و یه عالمه درد ولی هر وقت هلیا و خوشحالی باباییش رو میبینم همه یادم میره از اینکه من و هلیا جونی رو تنها نذاشتین و با نظراتتون خوشحالمون کردین یه دنیا ممنونم. همه تونو دوست دارم نی نی های نازتونو ببوسین نظراتتونو خوندم دوستای گلم ولی فعلا بابایی نفس و مامانم نمیذارن زیاد بشینم و جواب بدم ، ایشاا... به زودی زود دوباره بر می گردم . راستی بعد از اینکه به هوش اومدم و یه عالمه درد داشتم به یاد همه دوستای گلم بودمو واسه تون بهترین ها رو از خدا خواستم ، ان شاا... خدا خواسته های همه دوستای نازنینم رو ...
10 بهمن 1392

تولدت مبارک نفس مامان وبابا

سلام دخترم,بالاخره امروز انتظار من و مامانیت بپایان رسید و تو اومدی تو بغلمون ,همه تبریک گفتن و خوشحال بودن از همه اونایی که برای ما دعا کردن متشکرم,امیدوارم خواسته های اونا هم پیش خدا براورده بخیر بشه خیلی خیلی خوشحالم که حال هر دوتاتون خوبه,خدارو شکرمیکنم,الان  که من دارم اینا رو مینویسم تو و مامانی و عزیز تو بیمارستانین,ان شاء الله فردا مرخص میشین و میاین خونه من ک نفهمیدم بکی رفتی, لبات مژه ها   به بابایی ,رنگ چشم  ناخونها  و البته  اشتها   به مامانییت! هنوز هیچی نشده دلم واستون تنگ شده,دختر خوشگلم فردا میای خونه , با اومدنت یه خونواده بزرگتر میشیم و خیلی خیلی خوشحالتر   اینم چ...
8 بهمن 1392

هوراااااااااااااااااااااااااا دخترم داره میاد

سلام دختر خوشگلم الهی من فدات بشم ، که اینقدر واسه من و بابایی ناز میکنی ناز کردنات رو هم دوست دارم امروز بالاخره تونستم واسه ساعت 3 نوبت بگیرم ، ولی 4:30 نوبتم شد ، داشتم از کمر درد میمردم و همه ش راه میرفتم شما هم وول میخوردی توی  شیکم مامان رفتم داخل مطب ، به خانوم دکتر گفتم که 4م نیومدی و رفتیم بیمارستان ، فردا هم که تاریخ دومیه که سونو داده هنوز خبری نیست ، میترسم دخترم خیلی توی شیکمم بمونه آخه 9ماهش رد شده خانوم دکتر معاینه م کرد گفت هنوز دهانه رحمت باز نشده !!!!!!!!!!!!!!! کلی گیج شده بودم ، این همه دردی که من داشتم گفتم حتما 2-3 سانتی باز شده . ترس و دلهره م بیشتر شده بود گفتم میخوام سزارین بشم ...
8 بهمن 1392

این انتظار کشنده کی تموم میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام قند عسل مامان ، الهی دورت بگردم دیگه مامانی طاقت نداره ، پس کی میای ، امروز 7 بهمنه، استرس کل وجودمو گرفته ، همین طور اشکه که از چشام میاد و نمی تونم خومو کنترل کنم ، کم کم دارم میترسم ، نکنه زیاد توی وجودم بمونی و واسه ت بد باشه گل مامان ، از این که با منی ناراحت نیستم ، از اینکه نمیتونم بخوابم ناراحت نیستم ، از این میترسم که نکنه دیر بیای و خدای نکرده .... از صبح هم هر چی به دکترم زنگ میزنم که برم پیشش و بگم که سزارینم کنه ، کسی گوشی رو جواب نمیده کل وجودم شده استرس ، از اینکه از صبح تا شب همه تماس میگیرن که کجایی و هنوز زایمان نکردی اعصابم خرد میشه . دیشب بابایی میگفت من خسته شدم تو که جای خود داری . نفس م...
7 بهمن 1392

شعر مادر

آسمان را گفتم مي تواني آيا بهر يک لحظه ي خيلي کوتاه روح مادر گردي صاحب رفعت ديگر گردي گفت ني ني هرگز من براي اين کار کهکشان کم دارم نوريان کم دارم مه و خورشيد به پهناي زمان کم دارم *** خاک را پرسيدم مي تواني آيا دل مادر گردي آسماني شوي و خرمن اخترگردي گفت ني ني هرگز من براي اين کار بوستان کم دارم در دلم گنج نهان کم دارم *** اين جهان را گفتم هستي کون و مکان را گفتم مي تواني آيا لفظ مادر گردي همه ي رفعت را همه ي عزت را همه ي شوکت را بهر يک ثانيه بستر گردي گفت ني ني هرگز من براي اين کار آسمان کم دارم اختران کم دارم رفعت و شوکت و شأن کم د...
7 بهمن 1392

در پیچ و خم راهروهای بیمارستان

هلیا خانومی ، نفس مامان و بابا الهی دورت بگردم ، که روز به روز داری بزرگتر میشی . دلم داره واسه دیدن اون لپات ضعف میره ، واسه دیدن دستای توپولوت ، وای خدا چشاش ، لباش ، دست و پاهای کوچولوت با اون انگشتای نانازت دختر گلم کاش میشد پوست شیکم مامانا مث شیشه بود تا اونا میتونستن نی نی هاشونو ببینن ، ولی حیف که نیست قند عسلم ، کی میخوای بیای ، حسابی تو شیکم مامانی جا خوش کردی ، به خدا بیرون خیلی بهتره بزرگتر ، روشن تر ، اینقده شلوغه که نگو . می تونی حسابی وول بخوری ، گریه کنی ، ناز کنی ، ریخت و پاش کنی ، مامان فدات بشه حتی میتونی روی دیوار ها نقاشی بکشی آخه میدونی چیه دخملم یه چیزی رو یواشکی بهت بگم بابایی هم وق...
4 بهمن 1392

دخترم هنوز تو دل مامانشه

عزیز دل مامان و بابا سلام ، الهی فدات بشم که هر چی منتتو میکشم نمیای پس کی میای مامانی ، دی ماه هم تموم شد ، اول بهمن هم رفت . دیروز غروب با بابایی رفتیم پیاده روی از اونجا هم واسه شام رفتیم خونه عزیزجونشون . ساعت نزدیکای 6 بود که یه دردایی اومد سراغم ، کلی ذوق کردم و به بابایی گفتم ولی به عزیز چیزی نگفیم . بابایی تند اومد خونه و ماشین رو آورد و سریع شام خوردیم اومدیم خونه . ولی آمدن ما همانا و رفتن دردام هم همانا. دیگه دردی نداشتم !!!!!!!!! گل مامان خیلی شیطون بلا شدی ، حسابی داری واسه من و بابایی دلبری می کنی . عیبی نداره دخترم  من و بابایی صبرمون زیاده . ولی صبر بابایی خیلی از من بیشتره ، توی همه موا...
1 بهمن 1392

سلام بابایی

امروز اول بهمنه، دی رو هم تموم کردی ,من و مامانی خیلی خیلی منتظریم امید وارم زود زود بیایی بابایی خیلی دوستت داره,میبوسمت   ...
1 بهمن 1392

دخترم ، کی به دنیا میای؟

سلام فرشته کوچولوی من الهی مامان قربونت بره که همه ش داری وول میخوری ، آخه میدونی که اگه وول نخوری مامانی کلی نگرانت میشه و اون موقع س که با کلی شربت و شیرینی و خرما و میوه و ... میخواد شما رو بیدار کنه . میدونم جات تنگ شده گلم ، ولی چیکار کنم خب ، میترسم دیگه شما هم که اخلاق مامانی رو میدونی زود زود تکون میخوری . مامانی توی زندگیم اولین باره که از خدا میخوام یکی لگدم بزنه نخند دخملی نازم ایشاا... وقتی مامان شدی خودت میفهمی چی میگم دختر طلای مامان ، کی میخوای به دنیا بیای ، به خدا دیگه طاقت ندارم میخوام روی ماهتو هرچه زودتر ببینم ، اون دستای کوچولوتو ، چشاتو ، پاهاتو ، من عاشق انگشت کوچولوی پای نی نی هام ماما...
27 دی 1392