هلیا نفس یک ساله شد
سلام نفس مامان ، عزیز دلم الهی قربونت برم
تولدت مبارک گلم ، ایشاا... 120 ساله شی قند عسلم
(الهی قربونت برم من این مطلب رو 8 بهمن واسه ت نوشته بودم ولی تووی ورد ذخیره کردم و الآن فرصت کردم واسه ت بذارم )
الآن چند روزه دارم با خودم کلنجار میرم که باورم بشه یک ساله کنارمی ، یک ساله با نفست زنده م ، ولی اصلا نمیتونم باور کنم
یک سالی که پر بود از روزای شاد و خوش ، روزایی که واسه اغو اغو کردنت بال در می اوردم و با اشک هایی که میریختی آب میشدم .
روزی که واسه اولین بار سینه خیز رفتی رو هیچ وقت فراموش نمیکنم و روزی که کلا سینه خیز رفتن رو گذاشتی کنار و در کمال ناباوری کل خونه رو چهار دست و پا رفتی . یادم میاد اون روز داشتم غذا درست میکردم دیدم مث همیشه که سینه خیز رفتن و پهار دست و پا رفتن رو با هم انجام میدی نیستی و داری چهار دست و پا میری وای که چقد ذوق کردم . غذا رو فراموش کردم و اومدم بغلت کردم و حسابی بوسیدمت و بوییدمت ، بعدش هم به بابایی خبر دادم و بابایی هم کلی ذوق کرد .
روزی که خودت به تنهایی نشستی و شروع کردی به غذا خوردن
و روزی که روی پاهای کوجولوت وایستادی و قدم های کوچولو برداشتی و.
آره دخترم این یک سال هم گذشت و فقط خاطراتش موند ، خاطراتی شیرین و به یاد موندنی .
از این یک سال 4 تا مروارید خوشگل هم هدیه گرفتی که وقتی میخندی و اونا رو بهمون نشون میدی خیلی خودمون رو کنترل میکنیم که نخوریمت .
عزیز دلم تو روز به روز بزرگ تر شدی و شیرین تر . من و بابا هم هر روز و هر لحظه خدا رو شاکریم به خاطر بهترین هدیه ش . از خدا میخوام که طعم شیرین و دوست داشتنی مادر شدن و پدر شدن رو به همه اونایی که آرزو دارن یه فرشته کوچولو داشته باشن که واسه شون دلبری کنه بچشونه .
نفس مامان سال 93 اولین سالی بود که تحویل سالش کنارمون بودی و یکی از قشنگترین سال های زندگی من و بابایی بود .
تابستون اومد و در حالی که اولین تابستون و ماه رمضون عمرت رو تجربه میکردی عازم مشهد شدیم و به پابوسی آقا رفتیم .
پاییز رنگ رنگ اومد و به خاطر اولین مروارید خوشگلت یه جشن کوچولو برگزار کردیم که به همه خوش گذشت
زمستون اما فصل قشنگ تری بود چرا که از همون روزای اول بوی تولد بابایی و من و شما به مشام میرسید .
یلدا رو با حضور شما جشن گرفتیم و شما هم اولین یلدا رو تجربه کردی .
کم کم زمزمه هایی مبنی بر اینکه واسه شما جشن تولد بگیریم یا نه بین من و بابایی رد و بدل میشد که بالاخره به پیشنهاد عمه جونی ها یه جشن کوچولو واسه ت گرفتیم البته نه 8 بهمن بلکه ششم .
چون 8 بهمن باید واکسن میزدی و گفتم شاید اذیت بشی (عزیز دلم واکگسنت رو چهارشنبه نزدی بلکه امروز زدی و الآن هم در خواب نازی ، ازز چهارشنبه منتظر بودم و هرروز تماس میگرفتم ولی میگفتن اگه واکسن رو باز کنیم باید 5 – 6 تا بچه بیان واسه واکسن زدن وگرنه خراب میشه ، اینطور شد که دیروز واکسن زدی و خداروشکر اذیت نشدی ) سه شنبه هم محیا و مادر جون و عمه لیلا نمیتونستن بیان بنابر این دوشنبه 6 بهمن جشن تولد برگزار شد خیلی ساده و خودمونی .
و اما مهمونهامون : مادر جون ، عمه لیلا و مرتضی علی ، عمه منصوره ، زن عمو و محیا و محمد صدرا و مهنا ، مادربزرگ بابایی
عزیز جون ، زن دایی و فاطمه و محمد امین ، خاله جون و فاطمه زهرا
اینم کادوی من و بابایی
اینم عروس خانوم قصه ما ، لباس دخترم رو از مزون مامان الهام تهیه کردیم
بقیه عکس ها در ادامه مطلب ، بفرمایید
و حالا عشقولانه های من و دخترم
مامانی این عکس رو روز تولد من گرفتیم ، روی پشت بوم خونه مون . حاا که تو داری این پست رو میخونی چقدر تغییر کرده
یک عکس پانوراما از دو سمت پشت بوم
وقتی واسه اولین بار پاهای کوچولوت رو لاک زدم 11 ماه و 16 روزه بودی نفسم
اینم کیک دخترم ، ولی نمیدونم چرا هروقت سفارش کیک میدی وقتی تحویل میگیری یه چیز دیگه میشه؟؟!!!!؟!؟!
عکس های وبلاگت در روز تولدت
یادتونه قدیما هر فیلم عروسی که میدیم حتما یه صحنه ش تووی آینه بود و حتما عروس خانوم هم یک عکس آینه ای داشتن خوش به حالشون .من از عروسیم یه عالمه عکس دارم ولی هیچ کدومش تووی آینه نیست افسرده گی گرفتم به خدا ، ولی دخترم داااااااااااااره
الهی قربونت برم عزیزم ، ایشاا... عروس بشی دختر گلم .پسردار ها جلو نیایید حالا یه چیزی گفتم دخترمن قصد ازدواج نداره میخواد ادامه تحصیل بده
عزیز دلم ایشاا... همیشه لبات خندون باشه
راستی مامانی 8 بهمن یعنی دقیقا روز تولدت پنجمین دندونت هم در اومد ، میبینیش گلم