هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

و بالاخره خاطره بارداری و زایمان

1393/3/6 15:46
نویسنده : مامان و بابا
1,284 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازم ، امروز میخوام واسه ت از روز به دنیا اومدنت بگم ، روزی که خدای مهربون تو رو به من و بابایی هدیه داد ، روزی که من و بابایی با اومدنت خوشبخت ترین مامان و بابای روی زمین شدیم .

یه روزی که 9 ماه منتظرش بودیم ، روز بوسیدن پاهای فرشته کوچولومون 8 بهمن 1392

هلیا جون

وای که چقدر منتظرمون گذاشتی مامان .

میخوام از روزی برات بگم که من و بابایی واسه آزمایش خون رفتیم .

عسل مامان ، من 6 اردیبهشت پری شدم ،  طبق دوره م باید 3 خرداد دوباره پری میشدم  . هر روز که میگذشت و خبری نبود کلی جون میگرفتم تا جایی که طاقت نیاوردم و 6 خرداد که امروز میشه یک سال رفتم واسه آزمایش . بابایی داخل آزمایشگاه نیومد .

رفتم داخل ، آزمایشو دادمو منتظر جواب موندم .

خانوم منشی گفت ، نی نی می خواستین گفتم بعععععله . گفت پس مبارک باشه .

قند عسلم ، جوری ذوق زده شده بودم که نگو .

وقتی اومدم بیرون قیافه م داد میزد چه خبره . به بابایی گفتم خبری نیست هنوز نی نی مون نیومده .

بابایی گفت : اینجوری که تو خوشحالی هر کی هم که ندونه میفهمه چه خبره .

وای مامانی اینقد خوشحال بودم که انگار دارم روی ابرا راه میرم .

مواظبت های بابایی شروع شد گلم ، از غذا خوردن گرفته تا نشستن و خوابیدن و بیرون رفتن

هر دومون خوشحال بودیم مامان . اول از همه با بابایی رفتیم بازار و یه قرآن هدیه گرفتیم تا همیشه همراهم باشه .

بعدش کلی دور زدیم و اومدیم خونه .

بابایی رفت بیرون و شیرینی و یه گل خوشگل واسه مون خرید .

اولین نوبت دکترمو همون روزای اول رفتم . از دکترش خوشم نیومد و عوض کردم .

عروسک مامان وقتی شما تقریبا 1 ماه و نیمت بود حالت تهوع و سوزش معده مامان شروع شد .

20خرداد رفتم یه دکتر جدید ، عالی بود مامانی . به خاطر وضعیتم سرم و شربت معده و b6 داد.

اصلا دوست ندارم از اون دوران بنویسم .فقط اینکه تا 4 ماه ونیم طول کشید که من حالم بهتر شد.

توی این مدت 3 کیلو کم کردم.

اولین سونو گرافی رو 27تیر وقتی 12 هفته و 1 روزت بود رفتیم گلم . قلب کوچولوت وقتی توی صفحه مانیتور خود نمایی می کرد من و بابایی قربون صدقه ت می رفتیم و خدا رو شکر می کردیم

آزمایش table test رو هم تاریخ 24 مرداد انجام دادیم . خدا رو شکر همه چی خوب بود و هیچ خطری شما رو تهدید نمی کرد .

سونوگرافی سه بعدی رو هم 12 شهریور وقتی عشق کوچولوی مامان 19 هفته و 2روز توی دل مامانی بود انجام دادیم ، چه روز قشنگی بود ، وای خدای من صورت دخترم ، قلبش ، ریه هاش ، کلیه هاش ، دست و پاهاش  همه سالم بودن . رشد دخملی هم عالی بود . خدایا هزار مرتبه شکرت .

آخر سر هم فهمیدیم نی نی گلی دخمله . خدا یا ازت میخوام این روزی که من و همسری داشتیم  رو همه دوستای گلم که منتظر یه نی نی نازن تجربه کنن .

دختر گلم دقیقا یادم نیست چه روزی بود ، ولی همون روزا بود که لگد هات رو احساس میکردم ، وای که دلم چقدر تنگ شده واسه اون دوران . با هر تکونی که می خوردی واسه ت وان یکاد میخوندم . بابایی رو سریع صدا می کردم تا ببینه گل دخملش چیکار میکنه .

آزمایش هپاتیت و قند و چربی رو هم 25 آبان رفتیم . یه خرده چربی مامانی بالا بود . و خیلی مراعات کردم این ماه های آخری رو .

7 دی هم آخرین سونو گرافی بود که وزن شما رو 2700 گرم گفته بود . که قبلا واسه ت نوشتم گلم

نمی خوام خیلی پست طولانی ای بشه که خسته بشی از خوندنش وگرنه مامانی ، تک تک روزای بارداری واسه من و بابایی خاطره ست ، روزای قشنگی رو داشتیم ولی می خوام زودتر برسم به روز زایمان و تولد فرشته ناز خودم.

قند عسلم ، ماه آخری خیلی توپولوشده بودم ، روزا با بابایی می رفتیم پیاده روی تا واسه زایمان طبیعی آماده بشم ، شبا کمر درد و پا درد نمیذاشت بخوابم . ولی از اومدن شما خبری نبود .

4 بهمن رفتیم بیمارستان آخه یکی از سونو ها گفته بود 4م به دنیا میای . خانوم دکتر گفت تا 13م وقت داری.

7 بهمن دیگه دلم طاقت نیاورد ، بابایی که از سر کار اومد کلی گریه کردم که چرا دخترم نمیاد و بابایی فقط دلداریم میداد که هنوز دخترمون وقت داره ولی اگه خیلی نگرانی نوبت بگیر بریم دکتر .

اون شب رو خودت میدونی که رفتیم دکتر و نوبت داد واسه سزارین 8 بهمن .

زایمان:

وای خدا جونم چه شبی بود ، شبی که قرار بود آخرین شبی باشه که دخملی داره توی وجودم وول میخوره ، مامانی دلم نمی اومد بخوابم ، تا ساعت 2 بیدار بودم و به همه چی فکر می کردم .

ساعت 4از استرسم بیدار شدم ، اصلا احساس نمیکردم که خوابم میاد .

مانتو و روسریم رو اطو کردم  و  بابایی بیدار شد . نماز خوندیم و آخرین عکس هامون رو هم گرفیتم .

ساعت 6 بود من و بابایی رفتیم دنبال عزیز ، با بابابزرگ خداحافظی کردم و از اونجا هم رفتیم دنبال مادر جون .

توی ماشین صدای خوندن آیه الکرسی و ذکر صلوات مادر جون و عزیز پیچیده بود .

بابایی با یه دست رانندگی میکرد و با دست دیگه ش دست من رو گرفته بود . چه آرامشی داشتم اون لحظه .

عزیز دلم دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم ، یه دست دیگه م روی شیکمم بود و داشتم آخرین ساعت های بارداریم رو میگذروندم ، خیلی باهات حرف زدم مامانی . ولی از اینکه داشتی به دنیا می اومدی و میتونستم بغلت کنم و رو در رو باهات حرف بزنم بیشتر ذوق میکردم .

رسیدیم بیمارستان و رفتیم سمت اورژانس ، نامه دکتر رو نشون دادم و پرستارش راهنمایی مون کرد .

ساعت 7 بیمارستان بودیم خانوم دکتر هم گفه بود ساعت 7 اونجا باشیم .

تا کارهای بستری و حسابداری رو انجام دادیم ساعت 8 بود و از دکتر خبری نبود .

اتاقی که قرار بود بستری بشم اتاق 17 بیمارستان مسعود بود ، یه اتاق 2 تخته .

هم اتاقیم یه خانومی بود که میخواست طبیعی زایمان کنه . همه ش جیغ میزد . من توی اتاق نرفتم . استرسم بیشتر شده بود تا 5 دقیقه آخر شوهرش پیشش بود وقتی خیلی دردش شدت گرفته بود بردنش زایشگاه و دخترش به دنیا اومد.

دکترش میگفت شانس آوردی ، دخترت دستاش روی صورتش بود ممکن بود خفه بشه .

ساعت نزدیکای 9 بود که دکترم اومد ، من آماده بودم واسه اتاق عمل ، دیگه همه چی به سرعت میگذشت .

خدمه اومد و من رو به سمت اتاق عمل راهنمایی کرد .

حتی فرصت نشد با بابایی و عزیزجون و مادر جون خداحافظی کنم. فقط چشمم دنبال بابایی بود . بابایی و عزیز و مادرجون منو تا در اتاق عمل همراهی کردن .

آیه الکرسی خوندم و وارد شدم .

ابتدا کسی توی اتاق نبود جز یه پرستار آقا . یه تخت وسط یه اتاق بود با یه عالمه لامپ بالای سرش .

پرستارش خیلی  مرد خوبی بود . هر کاری میکرد واسه م توضیح میداد .

آنژیوکت رو به پشت دست راستم بست و گفت اینجوری واسه شیردادن راحت تری . به دست چپم هم یه چیزی وصل کرد گفت واسه فشار خون و ضربان قلبته .

منم همه ش بهش میگفتم میخوام بیهوش بشم ها ، بی حسی نمیخوام . بنده خدا میگفت باشه .

آخر سر هم دو تا دستم رو به تخت بست ، گفت واسه اینه که وقتی بیهوش شدی از تخت نیفتی!

کم کم اتاق پر شد .

4-5 تا پرستار خانوم و 3 تا پرستار مرد . جلوم یه پرده زدن که مثلا چیزی نبینم .

یه آقای مسن اومد و اون پرستار اولیه گفت اینم اقای فلانی ( اسمش یادم رفت مامانی ) دکتر بیهوشی .

اول گفتم من میخوام بیهوش بشم ها .

اون بنده خدا هم گفت باشه .

شروع کرد سوال کردن از همه چی . شغلت چیه ، اسم همسرت چیه ، کجا زندگی میکنین .

گفتم آقای دکتر این سوالا تکراری شده میدونم میخواین بیهوشم کنین

دکتره خنده ش گرفته بود .

وقتی شنید خودم هم بیمارستان مسعود به دنیا اومدم گفت پس باید یه شیرینی حسابی بدی گفتم همسرم بیرونه ، و شیرینی شما محفوظه .

دیدم آقای دکتر به یه پرستار خانوم اشاره کرد و اون هم یه آمپول توی آنژیوکت خالی کرد فهمیدم دیگه لحظات آخره که شما توی وجودمی ، دوست داشتم دستمو بذارم روی شیکمم ولی دستام بسته بود .

آقای دکتر سوال میپرسید و منم کلی از بابایی تعریف کردم ، آخر سر هم گفتم من همسرمو خیلی دوست دارم .

دیگه نفهمیدم چی شد تا جایی که فقط جیغ میزدم و ناله میکردم ، نمیدونستم واسه چی !

چند ثانیه ای که گذشت حالت تهوع بهم دس داد ، یه آقایی همه ش میگفت دهانت رو باز کن ، نمیتونستم .

یک دفعه جیغ بلندی کشیدم ، فهمیدم دارن جابه جام میکنن تازه فهمیدم که توی اتاق عمل بودم .

اومدم بیرون به زور چشامو باز کردمو بابایی رو دیدم یه خرده آروم شدم

الآن که فکر میکنم از اتاق عمل تا اتاق خودم هیچی یادم نمیاد .

یهو دیدم یه اقایی رفته روی تختم ، جیغ دوم رو هم اونجا کشیدم ولی فکر میکنم هیشکی نمیشنید آخه الآن بابایی میگه اون موقع فقط ناله میکردی .

بالاخره رفتم روی تخت خودم .

بابایی اومد ، گفتم دیدیش ، سالمه ؟

بابایی گفت آره  ، دخترم سالمه سالمه خیلی نازه

نمیدونم چرا همه ش به عزیز میگفتم انگشت هاشو دیدی 5 تاست ؟

عزیز میگفت آره ، منم همه ش اصرار میکردم که دیدین یا همین جوری میگین .

تا جایی که عزیز شما رو داد بغلم

وااااااااااااااااااااااااااااای چه لحظه ای بود مامانی ، نمیتونم توصیفش کنم ، خدا من رو لایق دونسته بود و یکی از فرشته هاشو به من سپرده بود  

اینقده خوشحال بودم که دردام یادم رفت اونجا به یاد همه دوستام که التماس دعا گفته بودن افتادم درسته طبیعی زایمان نکرده بودم ولی سزارین هم زایمانه خب!

عزیز میگفت : الهام کجایی که دخترت ما رو کشت . این نیم ساعته که اومده همه ش لب میچینه و گریه میکنه .

همه پرستارا گفتن این دختره چقد به مامانش وابسته س ، واسه مامانش گریه میکنه . ولی همین که تو رو آوردن ساکت شده .

مامانی همه ش دهانت باز بود و دنبال شیر میگشتی قربونت برم

عزیز کمک کرد و واسه اولین بار بهت شیر دادم . خیلی لحظه قشنگی بود مامانی

واقعا باورم شده بود که منم مادر شدم

دخترم من ساعت 9 رفتم اتاق عمل با داستانی که برات گفتم فکر میکنم یه ربعی طول کشید که اتاق آماده شد شما رو هم ساعت 9:30 داده بودن به بابایی . منم ساعت 10 به هوش اومده بودم .

بابایی تا ساعت 12 پیش ما بود و بعدش مادر جونو برد خونه شون و دوباره ساعت 1 اومد پیش ما .

عزیزجون هم پیش ما بود .

بعد از ظهر همه اومدن ملاقات . بابابزرگا ،عمه ها، عمو و زن عمو ، عمه های من ، داییم، زن دایی و فاطمه و محمد امین ، دوست مامانی و ....

بابایی تا ساعت 7 اونجا بود و شب اومد خونه . دلش نمی اومد تنهامون بذاره .

اون شب هم اتاقی من که صبح طبیعی زایمان کرده بود مرخص شد و اتاق ما کسی نبود واسه همین عزیز جون هم یه تخت داشت .

عزیز شما رو میخوابوند و میذاشت روی تخت خودت ولی شما بیدار میشدی و گریه میکردی .

تا اینکه خدمه اومد و گفت بذار بغل مادرش بخوابه . عزیز هم میترسید .

خدمه کناره های تخت و بالا آورد و عزیز خیالش راحت شد .

ولی اون شب خودم تا صبح بیدار بودم با اینکه شب قبلش هم نخوابیده بودم ولی از دیدنت سیر نمیشدم فقط وقتی شیر  میخواستی عزیز رو بیدار میکردم که کمکم کنه .

شب خوبی داشتیم و شما هم دختر خوبی بودی .

فقط یه نکته اینکه داشتم از گرسنگی میمردم 24 ساعت هم بیشتر بود که چیزی نخورده بودم

به پرستار گفتم چیزی بخورم گفت اگه میخوای دوباره برگردی همین جا بخور ، اتاق کناری یه خانومیه که تا الآن 3 بار رفته اتاق عمل ، بخیه هاش جوش نمیخورده . امروز هم رفت اتاق عمل جای عمل رو باز کردن تا فردا صبح عفونت ها رو تخلیه کنن فردا دوباره بره اتاق عمل تا بخیه بزنن

صبح که پرستاره اومد پیشم گفت چیزی خوردی گفتم مگه از جونم سیر شدم ، کلی با هم حرف زدیم و بعدش رفت . شیفش عوض شد .

دکترم ساعت 7 اومدو اجازه داد که مرخص شم منم به بابایی زنگ زدم و اومد و من و شما و بابایی و عزیز اومدیم خونه

الهی مامان دورت بگرده دو روزه دیگه 4 ماهت میشه و من و بابایی روز به روز بیشتر بهت وابسته میشیم .

هر روز که میگذره شما خانوم تر میشی .

الهی قربونت برم من و بابایی عاشقتیم .

نفس من خاطره به دنیا اومدنت رو یکی دو ماهی هست که نوشتم ولی فرصت نمیشد واسه ت بذارم تا اینکه امروز تصمیم گرفتم واسه ت بذارم گلم .

پسندها (3)

نظرات (8)

مامان بهراد
6 خرداد 93 18:12
آخی عزیزم خیلی قشنگ نوشتی ایشالا همیشه سایه شما و همسرتون بالای سر هلیا جون باشه
مامان و بابا
پاسخ
ممنون عزیزم، ان شاا... خدا مامان و باباها رو واسه نی نی ها و نی نی ها رو واسه مامان و باباها حفظ کنه
مامان فرخنده
7 خرداد 93 10:32
خيلي قشنگ بود كلي كيف كردم تازه مي خواستم بهت بگم تنبل خانم چرا حاطرات بدنيا اومدن هليا جون را نمينويسي كه امروز وقتي ديدم كلي خوشحال شدم اميدوارم هليا جون هميشه صحيح وسالم باشه وزود زود به حرف بياد اون موقع ميفهمي چه لذتي داره آدم دختر داشته باشه
مامان و بابا
پاسخ
سلام فرخنده جون ، به قشنگیه نوشته شما که نمیرسه ولی خب گفتم یه چیزی باشه که واسه هلیا بمونه ، ببخشید که طولانی شد انشاا... گلم دختر خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خوبه ، همین الآن وقی چیزایی میگه که حتی معنی هم ندارن دوس دارم بخورمشچه برسه حرف هم بزنه
مامان دلنیا
7 خرداد 93 21:19
عزیزم خیلی زیبا بود. ایشالله همه خاطرات زندگیتون زیبا باشه. چه عکس معصوم ونازی ازچشم بد دور باشی عزیزم.
مامان و بابا
پاسخ
لطف داری مامانی جون،ان شاا.... و همچنین شما گلم ممنون دوست خوبم
مامان خانمی
7 خرداد 93 22:59
سلام عزیز دلم ایشالله عروسش کنی این دختر خوشگل رو
مامان و بابا
پاسخ
سلام گلم مرسییییییییییییییییییییی مامان خانمی ، ایشاا... دومادی محمد سجاد جونی
نوشین
8 خرداد 93 19:48
سلام مامان نفس عزیزم دوسته خوبم اون موقع که شما برام پیغام خصوصی گذاشته بودید من خوصوصی جوابتو دادم پیامم اومد برات اون موقع جواب ندادی گفتم شاید برات نیومده و فکر کردی من ناراحت شدم دوسته خوبم حالا برات پیام خصوصی اومده بود
مامان و بابا
پاسخ
سلام عزیزم ، نه گلم پیامت رو نگرفتم دلمون تنگ شده بود واسه تون عزیزم ، ما همیشه دوستون داریم
نسیم
19 خرداد 93 18:48
خدا واستون نگهش داره خیلی ناز
مامان و بابا
پاسخ
مرسییییییییییییییی عزیزم ، من خیلی وقته وب شما اومدم ، ولی نمیدونم چی شد آدرس وبتون رو گم کردم آیلین جونم خیلی نازه ، ببوسینش از طرف من
نسیم
19 خرداد 93 18:50
خدا و استون نگهش داره خیلی نازه
مامان و بابا
پاسخ
مرسیییییییییییییییییییی گلم
هدی (مامان آرش)
25 خرداد 93 0:33
قشنگ بود.این که بدونی کی نی نییت میاد خیلی خوبه.آرش من که ناگهانی اومد نتونستم روزای آخر بارداریمو تجربه کنم. ایشالا هلیا جونم زیر سایه خودتون بزرگ شه.
مامان و بابا
پاسخ
لطف دارین شما عزیزم هلیا هم واسه به دنیا اومدنش خیلی اذیت کرد ، همه نگران بودن . فسقلی دلش نمیخواست بیاد بیرون خدا رو شکر که نی نی هامون صحیح و سالم به دنیا اومدن