ِمَِ مَ - بَ بَ
سلام یکی یه دونه مامان ، سلام قند عسلم ، سلام شیرینم
فدات بشم من که هر کس میبینتت عاشق میشه از دوست و فامیل گرفته تا غریبه و یه رهگذر ، که تا از کنارمون رد میشن صدای قربون صدقه هاشون میپیچه توی گوشم
میخوام برات بگم از بزرگ شدنت ، از حرکتت ، از اینکه روی زانو هات وای میستی و میای جلو ، ولی نمیتونی دستات رو تکون بدی.
روی زانوهات می ایستی و یه قدم بر میداری و یهو خودت رو پرت میکنی جلو . مماخت رو میکشی روی زمین و خودت رو میکشی به سمت چیزی که میخوای . الآن حدود دو هفته س که این کارو میکنی.
دو روزه که وقتی جایی گیر میکنی و نمیتونی برگردی ، یا چیزی میخوای و نمیتونی بگیریش بسته به اینکه من کنارت باشم یا بابایی صدامون میکنی ، با اون صدای قشنگت میگی
مَ مَ - بَ بَ
اون موقع است که دوست دارم بخورمت
شب 19 ماه مبارک هم رفتیم مسجد ، خیلی دختر خوبی بودی ، برق ها رو که خاموش کردن شما هم خوابیدی و وقتی اومدیم خونه هم بیدار نشدی .
شب 21م هم رفتیم ، وای که چقد خاطر خواه پیدا کرده بودی هر لحظه بغل یکی بودی و منم حرص میخوردم که یه موقع خدای نا کرده اتفاقی نیفته .
دیشب افطاری دعوت بودیم ، مادرخانوم داییم فوت کرده بود و ما هم رفتیم ، اونجا دیگه بدتر بود نه اینکه فامیل ها خیلی وقته ندیده بودنت حسابی خودت رو لوس میکردی واسه شون
وقتی اومدیم خونه ، تلفن پشت تلفن که دخترت رو اسپند کن ، صدقه در بیار
دختر گلم ، جونم برات بگه که حسابی ناز شدی و واسه من و باببایی دلبری میکنی ، یه لحظه هم نمیتونیم جدای از تو باشیم
هلیای عزیزم اینو بدون من و بابایی عاشقتیم