هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

شش ماهگی فرشته کوچولو

سلام به همه دوست جونیای خودم ، دلم حسابی واسه تون تنگ شده .ولی مگه هلیا خانومی میذاره که بهتون سر بزنم . راستش چند وقته حسابی بهم وابسته شده هر جا میرم دنبالم میاد .  میرم توی آشپزخونه همه ش حواسم به هلیاس که یه موقع دنبالم نیاد و به پله برخورد نکنه ، میدونین دیگه وقتی چهار دست و پا رفتن رو یاد بگیرن تازه کار ما شروع میشه ، الآن دیگه هر چی بخواد بدست میاره ، یا سینه خیز میره اگه عجله نداشته باشه چهار دست و پا میره طرفش . دور تا دور خونه رو بالش چیدیم تا سرش به جایی نخوره . آخه یهو خودشو پرت میکنه . تلفن که دیگه نگین ، همیشه قطعه و جلوی خانوم تا باهاش بازی کنه . کشوهای میز هم همیشه بیرونه تا اگه یه موقع چیزی لازم داشت برداره ...
29 مرداد 1393

ِمَِ مَ - بَ بَ

سلام یکی یه دونه مامان ، سلام قند عسلم ، سلام شیرینم فدات بشم من که هر کس میبینتت عاشق میشه از دوست و فامیل گرفته تا غریبه و یه رهگذر ، که تا از کنارمون رد میشن صدای قربون صدقه هاشون میپیچه توی گوشم میخوام برات بگم از بزرگ شدنت ، از حرکتت ، از اینکه روی زانو هات وای میستی و میای جلو ، ولی نمیتونی دستات رو تکون بدی. روی زانوهات می ایستی و یه قدم بر میداری و یهو خودت رو پرت میکنی جلو . مماخت رو میکشی روی زمین و خودت رو میکشی به سمت چیزی که میخوای . الآن حدود دو هفته س که این کارو میکنی. دو روزه که وقتی جایی گیر میکنی و نمیتونی برگردی ، یا چیزی میخوای و نمیتونی بگیریش بسته به اینکه من کنارت باشم یا بابایی صدامون میکنی ،...
29 تير 1393