شب یلدا
دخمل گل مامان سلام الهی قربونت برم که دیشب اصلا نذاشتی بخوابم !
دیروز صبح که بیدار شدم بعدازظهر هم نخوابیدم ، شام هم رفتیم خونه مادر جونشون . خیلی خوابم میومد ولی آبرو داری کردم مامان .
ساعت 12 بود که خوابم برد ولی فسقلی مامان ساعت یه ربع به 3 با لگدهاش بیدارم کرد .
تا 6 بیدار بودم ، ولی بعدش خوابیدم تا 9:30 .
قربون بابایی برم که یک ماهه داره بی صبحونه میره سر کار . دخترم به دنیا اومدی باید همه رو جبران کنی .
اگه از اون نی نی هایی باشی که شبا می خوابن و روزا بیدارن که کار من ساخته س .
عسلم بابایی خوابش کمه ولی برعکس من خوابم خیلی زیاده ، اگه شب هم نخوابم که هیچی .
بابایی میگه فکر کن شبای امتحان دانشگاهس و صبح هم می خوای بری سر کلاس !!!!!!!!!!
واااااااااای اگه اینجوری بشه منم همیشه میشم اینجوری
دخترم دیشب خیلی خوش گذشت ، امشب هم قراره بریم بیرون . ولی امروز کارمون زیاده آخه آخر ماهه و کارای بابایی همه مونده واسه روز آخر .
روزای آخر ماه خیلی خوبه . بابایی کارای خونه رو انجام میده ، منم پای کامپیوتر کارای بابایی رو .
منم اینقده شیطونم که نگو ، کلی کار واسه بابا ردیف می کنم
قندک من ، امسال سال آخریه که من و بابایی تنهامیریم واسه شب یلدا . از سال دیگه سه نفری میریم .
بابایی کلی برنامه داره . میگه یه شب خونه بابای من ، یه شب خونه بابایی شما ، یه شب هم خونه خودمون ، آخه دخترم هم باید خونه باباش باشه ! بابایی خیلی دوست داره ها
هرچی به بابایی میگم زیاد ناز دخملی رو نکش دخملم لوس میشه میگه ، دخترم به من رفته لوس نمیشه !
تا ببینیم !!!!!!!!!!!!
دخترم یادته گفته بودم من و بابایی اولین بار شب یلدا همدیگه رو دیدیم . حالا میخوام برات تعریف کنم.
بعععععععععله دخترم بعد کلی حرف زدن با عزیزجون قرار شد اجازه بدم بابا اینا بیان بعدش م یه ایرادی چیزی بگیرم و بعدش جواب رد بدیم.
ساعت نزدیکای 7 بود که بابایی و عمه جون اومدند ، من توی آشپزخونه نشستم .
بابابزرگ و عزیزجون و زن دایی توی هال بودن . زن دایی بنده خدا پذیرایی رو گردن گرفته بود ، گفتم من که میخوام جواب رد بدم چه معنی داره چای بیارم .
بعد نیم ساعت بالاخره رفتم توی هال . وقتی بابایی و عمه جون بلند شدند اولین نکته ای که نظرمو جلب کرد قد بابایی بود ، آخه بابایی قدش از من بلند تر بود .
دیگه چیزی ندیدم ، آخه بابایی هم خجالتی سرشو انداخته بود پایین ولی نگو شیطون بلا زیر چشمی نگاه میکرده اینو بعدا فاطمه دایی که اون موقع 4 ساله ش بود میگفت . هنوز هم میگه .
بعد از اینکه به اصرار عزیزجون و بابا بزرگ بابایی چای و میوه شو خورد قرار شد من و بابایی با هم حرف بزنیم .
منم یه لیست بلند بالا توی موبایلم نوشته بودم که از بابایی بپرسم . آخه می خواستم یه سنگ بزرگ پیش پای بابایی بذارم که خودش منصرف بشه .
بعد از کلی تعارف کردن بالاخره مامانی شروع کرد .
هرچی سوال میپرسیدم بابایی بهترین جوابارو میداد ، وعده های الکی نمیداد ، خواسته های غیر معقول هم نداشت .
خلاصه کم کم توی همون یه جلسه مامانی دلشو داد به بابایی .
مامانی که تا قبل از دیدن بابایی دم از جواب منفی میزد حالا بعد از رفتن بابایی شون نمیدونست با چه رویی جواب مثبتشو اعلام کنه .
هیشکی باورش نمیشد . بابابزرگ میگفت نگفتم اجازه بده ببینیش بعد نظر تو بگو.
قبل اینکه بابایی رو ببینم کسایی که از قبل بابا رو دیده بودن میگفتن چشای خیلی نازی داره ، ولی بابایی شیطون از بس خجالتی بود همه ش سرش پایین بود مگه میذاشت ببینم !!!!!!
ولی الآن دیگه بابایی خجالتی نیست.
دخترم ، از اینکه بابایی رو واسه ادامه زندگیم انتخاب کردم خیلی خیلی خوشحالم .
بابایی تو کسیه که توی همه مراحل زندگیم همیشه همراهم بوده ، توی خوشی ها و ناخوشی ها همیشه در کنارم بوده
کسیه که هیچ وقت تنهام نذاشته وتونستم توی مراحل زندگیم بهش تکیه کنم . وقتایی که کم میارم فقط بودن در کنار بابایی بهم ارامش میده
از هیچ نظر بابایی واسه من و شما کم نذاشته مامانم . تا حالا هم اجازه نداده آب توی دل مامانی تکون بخوره
با اینکه بابایی خیلی نی نی دوست داشت اما صبر کرد که مامانی درسش تموم بشه و بعد واسه دعوت یه فرشته کوچولو به خونه مون اقدام کنیم .
همیشه خدارو شکر میکنم که بهتریم مرد دنیا رو واسه م انتخاب کره .
عشقم
من عشق را با تو تجربه کردم محبت را درقلب تو یافتم و امید
به زندگی را از تو آموختم . عشق من تقدیم به تو که یادت در
فکرم و عشقت در قلبم و عطر تو درمیان لحظه لحظه های زندگی ام
ماندگار است
دوستت دارم همسر مهربانم که عاشقم کردی
نفس مامان ، بابایی تو بهترین بابای دنیااااااااااااست