هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

شب یلدا

1392/9/30 12:43
نویسنده : مامان و بابا
298 بازدید
اشتراک گذاری

دخمل گل مامان سلام الهی قربونت برم که دیشب اصلا نذاشتی بخوابم !

دیروز صبح که بیدار شدم بعدازظهر هم نخوابیدم ، شام هم رفتیم خونه مادر جونشون . خیلی خوابم میومد ولی آبرو داری کردم مامان .

ساعت 12 بود که خوابم برد ولی فسقلی مامان ساعت یه ربع به 3 با لگدهاش بیدارم کرد .

تا 6 بیدار بودم ، ولی بعدش خوابیدم تا 9:30 .

قربون بابایی برم که یک ماهه داره بی صبحونه میره سر کار . دخترم به دنیا اومدی باید همه رو جبران کنی .

اگه از اون نی نی هایی باشی که شبا می خوابن  و روزا بیدارن  که کار من ساخته س .

عسلم بابایی خوابش کمه ولی برعکس من خوابم خیلی زیاده ، اگه شب هم نخوابم که هیچی .

بابایی میگه فکر کن شبای امتحان دانشگاهس و صبح هم می خوای بری سر کلاس !!!!!!!!!!

واااااااااای اگه اینجوری بشه منم همیشه میشم اینجوری

دخترم دیشب خیلی خوش گذشت ، امشب هم قراره بریم بیرون . ولی امروز کارمون زیاده آخه آخر ماهه و کارای بابایی همه مونده واسه روز آخر .

روزای آخر ماه خیلی خوبه . بابایی کارای خونه رو انجام میده ، منم پای کامپیوتر کارای بابایی رو .

منم اینقده شیطونم  که نگو ، کلی کار واسه بابا ردیف می کنم

قندک من ، امسال سال آخریه که من و بابایی تنهامیریم واسه شب یلدا . از سال دیگه سه نفری میریم .

بابایی کلی برنامه داره . میگه یه شب خونه بابای من ، یه شب خونه بابایی شما ، یه شب هم خونه خودمون ، آخه دخترم هم باید خونه باباش باشه ! بابایی خیلی دوست داره ها

هرچی به بابایی میگم زیاد ناز دخملی رو نکش دخملم لوس میشه میگه ، دخترم به من رفته لوس نمیشه !

تا ببینیم !!!!!!!!!!!!

دخترم یادته گفته بودم من و بابایی اولین بار شب یلدا همدیگه رو دیدیم . حالا میخوام برات تعریف کنم.

بعععععععععله دخترم بعد کلی حرف زدن با عزیزجون قرار شد اجازه بدم بابا اینا بیان بعدش م یه ایرادی چیزی بگیرم و بعدش جواب رد بدیم.

ساعت نزدیکای 7 بود که بابایی و عمه جون اومدند ، من توی آشپزخونه نشستم .

بابابزرگ و عزیزجون و زن دایی توی هال بودن . زن دایی بنده خدا پذیرایی رو گردن گرفته بود ، گفتم من که میخوام جواب رد بدم چه معنی داره چای بیارم .

بعد نیم ساعت بالاخره رفتم توی هال . وقتی بابایی و عمه جون بلند شدند اولین نکته ای که نظرمو جلب کرد قد بابایی بود ، آخه بابایی قدش از من بلند تر بود .

دیگه چیزی ندیدم ، آخه بابایی هم خجالتی سرشو انداخته بود پایین ولی نگو شیطون بلا زیر چشمی نگاه میکرده اینو بعدا فاطمه دایی که اون موقع 4 ساله ش بود میگفت . هنوز هم میگه .

بعد از اینکه به اصرار عزیزجون و بابا بزرگ بابایی چای و میوه شو خورد قرار شد من و بابایی با هم حرف بزنیم .

منم یه لیست بلند بالا توی موبایلم نوشته بودم که از بابایی بپرسم . آخه می خواستم یه سنگ بزرگ پیش پای بابایی بذارم که خودش منصرف بشه .

بعد از کلی تعارف کردن بالاخره مامانی شروع کرد .

هرچی سوال میپرسیدم بابایی بهترین جوابارو میداد ، وعده های الکی نمیداد ، خواسته های غیر معقول هم نداشت .

خلاصه کم کم توی همون یه جلسه مامانی دلشو داد به بابایی .

مامانی که تا قبل از دیدن بابایی دم از جواب منفی میزد حالا بعد از رفتن بابایی شون نمیدونست با چه رویی جواب مثبتشو اعلام کنه .خجالت

هیشکی باورش نمیشد . بابابزرگ میگفت نگفتم اجازه بده ببینیش بعد نظر تو بگو.

قبل اینکه بابایی رو ببینم کسایی که از قبل بابا رو دیده بودن میگفتن چشای خیلی نازی داره ، ولی بابایی شیطون از بس خجالتی بود همه ش سرش پایین بود مگه میذاشت ببینم !!!!!!ناراحت

ولی الآن دیگه بابایی خجالتی نیست.

دخترم ، از اینکه بابایی رو واسه ادامه زندگیم انتخاب کردم خیلی خیلی خوشحالم .

بابایی تو کسیه که توی همه مراحل زندگیم همیشه همراهم بوده ، توی خوشی ها و ناخوشی ها همیشه در کنارم بوده

کسیه که هیچ وقت تنهام نذاشته وتونستم توی مراحل زندگیم بهش تکیه کنم . وقتایی که کم میارم فقط بودن در کنار بابایی بهم ارامش میده

از هیچ نظر بابایی واسه من و شما کم نذاشته مامانم . تا حالا هم اجازه نداده آب توی دل مامانی تکون بخوره

با اینکه بابایی خیلی نی نی دوست داشت اما صبر کرد که مامانی درسش تموم بشه و بعد واسه دعوت یه فرشته کوچولو به خونه مون اقدام کنیم .

همیشه خدارو شکر میکنم که بهتریم مرد دنیا رو واسه م انتخاب کره .

 


 

 

 

عشقم

من عشق را با تو تجربه کردم محبت را درقلب تو یافتم و امید     

به زندگی را از تو آموختم . عشق من تقدیم به تو که یادت در

فکرم و عشقت در قلبم و عطر تو درمیان لحظه لحظه های زندگی ام

 ماندگار است

دوستت دارم همسر مهربانم که عاشقم کردی

 

نفس مامان ، بابایی تو بهترین بابای دنیااااااااااااست

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان دلنیا
30 آذر 92 17:15
پاییز ثانیه ثانیه می گذرد، یادت نرود این جا کسی هست که به اندازه تمام برگ های رقصان پاییز برایت آرزوهای خوب دارد. عمرت یلدایی، دلت دریایی، روزگارت بهاری یلدای خوشی را برایتان آرزو می کنم . .
مامان و بابا
پاسخ
ممنون مامان دلنیا جووووووووون یلدای شما هم مبارک
مامان فرخنده
1 دی 92 8:26
ساليان سال در كنار هم شاد و عاشق و سلامت زندگي كنيد
مامان و بابا
پاسخ
ممنون عزیزم
سمیرا
1 دی 92 11:33
سلام مامانی نفس جونی گل دخملی خوبه خودت خوبی مامانی؟ یلداتون مبارک (البته با تاخیر) ایشالا خدا این مامانی و بابایی مهربونو واسه نفسی حفظشون کنه
مامان و بابا
پاسخ
سلام سمیراجون ،ممنون ما خوبیم خدا همه پدر و مادر ها رو واسه بچه هاشون حفظ کنه یلدای شما هم مبارک
الهه مامان آرمین
1 دی 92 14:55
وای چقدر لاو انشالا همیشه خوش و سلامت باشید و درکنار خانواده سه نفری تون با ارامش زندگی کنید
مامان و بابا
پاسخ
ممنون عزیزم ان شاا... الهه جون
مامان امیرمهدی
1 دی 92 18:36
ممنون عزیزم که به وبلاگ شکلکها اومدی وتبریک گفتی
مامان و بابا
پاسخ
خواهش میکنم عزیزم
شیما
2 دی 92 7:33
ای جووووووووووون دلمایشالا یه عمر باهم عاشقونه زندگی کنین و شاد و سلامت باشییینواااای خدااا دیگه چیزی نمونده به ورود خانوم کوچوووولووووووو
مامان و بابا
پاسخ
مرسییییییییی شیما جون آره گلم دیگه داریم روز شماری میکنیم واسه اومدنش
فرمیسک
4 دی 92 10:38
ایشالا که خوشبخت باشین و بچتون هم سالم و سرحال به دنیا بیاد..
مامان و بابا
پاسخ
ممنون ، واسه مون دعا کنین به وبتون سر میزنم ، وب قشنگی دارین
مامان خانمی
5 دی 92 11:43
سلام عزیزم امیدوارم حال خودت و دختر کوچولوت خوب خوب باشه و با اومدنش خوشبختیتونو تکمیل کنه. منم واسه گل پسرم یه وبلاگ درست کردم اگه زحمت بکشی و به ما سر بزنی خوشحال میشیم. منتظرتیم
مامان و بابا
پاسخ
سلام عزیزم ، ممنون ما خوب خوبیم خدارو شکر ان شاا... گل پسری شما هم صحیح و سالم به دنیا بیاد
مامان ارشیا
5 دی 92 12:18
سلام. به وبلاگ من حتما یه سر بزنید. توش کلی مدل دارم واسه اتاق نی نی نازتون. نمیخواید یه اتاق تک و خوشگل براش درست کنید؟ http://namadkadeh.blogsky.com/