هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

آماده شدن واسه جشن سیسمونی نفسی

1392/9/18 23:56
نویسنده : مامان و بابا
290 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسک مامان

قشنگم امروز ساعت 5 از خواب بیدار شدم بعدش شما اینقد تکون خوردین دیگه نتونستم بخوابم ، ساعت 5:30 نماز خوندیم و بابایی خوابید .

ولی من با اینکه خوابم میومد ، خوابم نبرد  خمیازه

عسلم امروز صبح دوباره حالت تهوع داشتم ، عزیز جون میگه شاید دخملی داره مو در میاره ، به این امید که موهات زیاد باشه تحمل میکنم چشمک

واسه بابایی چای گذاشتم ساعت 7 بابایی بیدارشد ، رفت سرکوچه نون بگیره که من دوباره خوابم برد و ساعت 9 بیدار شدم زمانی که بابایی رفته بود !

ناناز مامان و بابا ، الهی قربون این تکون خوردنات برم من ، دیشب من و بابایی تزیین سقف اتاق شما رو تموم کردیم و اتاق شما آماده است تا بیای و روشنش کنی عسلم .

روز به روز که میگذره دلم بیشتر واسه دیدنت پر میکشه ، خصوصا اینکه جدیدا هر شب خوابتو میبینم ، مامانم به تکون خوردنات عادت کردم ، وقتی توی وجودم تکون میخوری هزار بار خداروشکر میکنم که شمارو به ما داد ، و واسه همه مامانای منتظر که عاشق نی نی ان دعا میکنم ، واسه ت آیه الکرسی میخونم که یه وقت چشمت نزنم ، بابایی هم هرروز واسه ت اسپند دود میکنه ،خدانکنه جایی بریم یا مهمونی بیاد خونه مون بعدش بساط صدقه و اسپند باباجون براهه .آخه ما یه دونه دخمل که بیشتر نداریم .

نفسم ، وقتی تکون می خوری دلم نمیاد کار دیگه ای انجام بدم فقط دوست دارم دستم رو بذارم روی شیکمم تا بیشتر احساست کنم .

قندک مامان ، فدات بشم الهی ، قراره فردا جشن سیسمونی شما رو بگیریم ، که مصاددف با ولادت امام موسی کاظم (ع) است . خیلی کار دارم که انجام بدم مامان ، هنوز خونه رو مرتب نکردم . یاد شبای امتحانات دانشگاه افتادم . استرس گرفتم !

دخمل نازززززم ، 19 آذر واسه مامانی یه روز خاصه دیگه هم هست !

سال 88 توی همچین روزی مادر جون و عمه اومدن خونه بابابزرگشون واسه خواستگاری از من واسه بابایی منم با اینکه همسایه بابایی شون بودیم ، بابایی رو ندیده بودم مطمئن بودم که بابابزرگ و عزیزجون با جواب منفی بنده موافقت میکنن ، واسه همین خیالم راحت بود که آخ جون بازم مراسم خواستگار رد کنی ، ولی خبر نداشتم که بابابزرگ ، باباجون رو میشناسه و حسابی هم ازش خوشش میاد .

حالا این وسط مامانی یه طرف بود و بابابزرگ و عزیزجون و دایی ها ... یه طرف دیگه !!!!!!!!

این شد که مامانی تا شب یلدا که قرار بود بابایی رو ببینم 15 کیلو کم کردم ، بععععععله مامانی در عرض 11 روز!!!!

قشنگم خاطره شب یلدا رو هم همون شب واسه ت میگم .

ای شیطون بلا مامانی رو بردی 4 سال پیش ، جوونیا یادت بخیرلبخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان فرخنده
19 آذر 92 8:25
اميدوارم جشن سيسمونيت به خوبي برگزار بشه عكس اتاق نفس جون را بذار مامان خانم شما هميشه جوون هستيد ما زنها هيچ وقت پير نميشيم توي سن 22 سالگي ميمونيم مگه نه
مامان و بابا
پاسخ
ممنون خاله جون خیلی خوب بود ان شاا... به زودی عکساش رو میذارم فرخنده جون فرخنده جون من که توی سن 14 سالگی موندم