هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

جشن سیسمونی نفس مامان

1392/9/20 21:37
نویسنده : مامان و بابا
1,161 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر ناناززززززززم smiley

الهی مامانی فدات شه خیلی دوست دارم گلم.

عسلم دیروز جشن سیسمونی شما بود . صبح باباجون رفته بود سرکار و من رو بیدارنکرده بود!!

ساعت ٩ با زنگ تلفن بیدار شدم ، چشمت روز بد نبینه مامانم ، خونه نگو اینقدر شلوغ بود که نمیدونستم میتونم مرتب کنم یانه

سریع شروع کردم به جمع و جور کردن 

که باز هم مثل همیشه عزیزجون اومد کمکم . بنده خدا همه کارارو تنهایی انجام داد.

ساعت ١٠ خونه مرتب شده بود و عزیزجون آش خیر رو بار گذاشت . دخترم سر دیگ آش واسه همه دعا کردم ، سلامتی امام زمان (عج) ، سلامتی همه نی نی ها ، سلامتی شما و همه فرشته هایی که هنوز مث شما زمینی نشدند.

قندعسلم دیروز واسه مامانایی که عاشق و منتظر نی نی ان خیلی دعا کردم ، از خدا خواستم که به همه مامانای منتظر یه فرشته کوچولو بده ، به قول بابایی دختر و پسرش مهم نیس فقط سالم باشه .

عزیزم شما هم که هنوز به دنیا نیومدی و به خدا نزدیکتری واسه اون مامان ها دعا کن  خدا شما کوچولوها را خیلی دوست داره و دعاتون رو زودتر مستجاب میکنه .

دخمل من ، ساعت ١ خاله جون اومد ، بعدش زن دایی.

ساعت ٣ کم کم مهمونها اومدن . ٢٤ نفری میشدیم .

دیشب خیلی خسته شده بودم ، زن دایی و عزیزجون همه کارا رو میکردن ولی منم سرپا بودم تا اگه وسیله ای می خواستن بهشون بدم . دیشب از کمر درد نمی تونستم بخوابم ولی صبح تا ساعت ١٠:٣٠ خوابیدم .

گلک مامان ، دیروز بعدازظهر بابایی رفته بود خونه بابابزرگشون (بابای بابایی).به بابا جون زنگ زدم که بابابزرگ رو هم واسه شام بیاره خونه مون .

تا ساعت ٦ همه مهمونها رفتند ، مادرجون و بابابزرگ واسه شام پیش ما موندن.

عروسک مامان دیروز خیلی خوب بود ، شما هم اصلا اذیت نکردی تشویق ولی خیلی خسته شده بودی مامان .

بعدازاینکه مادرجونشون رفتن و دراز کشیدم کلی لگدم زدی ، الههههی مادر فدای اون لگدات بره که روز به روز محکم تر و قوی تر میشه قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

الهه مامان آرمین
26 آذر 92 1:53
ای جونم بسلامتی مبارک باشه انشالا همه مامانهای منتظر نینی دار بشن
مامان و بابا
پاسخ
ممنون عزیزم ، ان شاا...