جشن سیسمونی نفس مامان
سلام دختر ناناززززززززم
الهی مامانی فدات شه خیلی دوست دارم گلم.
عسلم دیروز جشن سیسمونی شما بود . صبح باباجون رفته بود سرکار و من رو بیدارنکرده بود!!
ساعت ٩ با زنگ تلفن بیدار شدم ، چشمت روز بد نبینه مامانم ، خونه نگو اینقدر شلوغ بود که نمیدونستم میتونم مرتب کنم یانه
سریع شروع کردم به جمع و جور کردن
که باز هم مثل همیشه عزیزجون اومد کمکم . بنده خدا همه کارارو تنهایی انجام داد.
ساعت ١٠ خونه مرتب شده بود و عزیزجون آش خیر رو بار گذاشت . دخترم سر دیگ آش واسه همه دعا کردم ، سلامتی امام زمان (عج) ، سلامتی همه نی نی ها ، سلامتی شما و همه فرشته هایی که هنوز مث شما زمینی نشدند.
قندعسلم دیروز واسه مامانایی که عاشق و منتظر نی نی ان خیلی دعا کردم ، از خدا خواستم که به همه مامانای منتظر یه فرشته کوچولو بده ، به قول بابایی دختر و پسرش مهم نیس فقط سالم باشه .
عزیزم شما هم که هنوز به دنیا نیومدی و به خدا نزدیکتری واسه اون مامان ها دعا کن خدا شما کوچولوها را خیلی دوست داره و دعاتون رو زودتر مستجاب میکنه .
دخمل من ، ساعت ١ خاله جون اومد ، بعدش زن دایی.
ساعت ٣ کم کم مهمونها اومدن . ٢٤ نفری میشدیم .
دیشب خیلی خسته شده بودم ، زن دایی و عزیزجون همه کارا رو میکردن ولی منم سرپا بودم تا اگه وسیله ای می خواستن بهشون بدم . دیشب از کمر درد نمی تونستم بخوابم ولی صبح تا ساعت ١٠:٣٠ خوابیدم .
گلک مامان ، دیروز بعدازظهر بابایی رفته بود خونه بابابزرگشون (بابای بابایی).به بابا جون زنگ زدم که بابابزرگ رو هم واسه شام بیاره خونه مون .
تا ساعت ٦ همه مهمونها رفتند ، مادرجون و بابابزرگ واسه شام پیش ما موندن.
عروسک مامان دیروز خیلی خوب بود ، شما هم اصلا اذیت نکردی ولی خیلی خسته شده بودی مامان .
بعدازاینکه مادرجونشون رفتن و دراز کشیدم کلی لگدم زدی ، الههههی مادر فدای اون لگدات بره که روز به روز محکم تر و قوی تر میشه