آخرین سونوگرافی
سلام به روی ماه دختر نازم که بابایی و مامانی عاشقشن
دخترم شنبه ساعت 4:30با بابایی رفتیم دکتر . وقتی رسیدیم خانوم منشی گفت نوبت ندارین !!!!!!!
گفتم 5شنبه تماس گرفتم نوبت دارم .
دخمل نازم ، مامانی اون روز یه دروغ گفت به خانوم منشی گفتم سونو گرافی نوبت گرفتم باید حتما دکتر برام سونو بنویسه برم . خدا خودش مامانی رو ببخشه .
منشی گفت پس دفترچه رو میدم خانوم دکتر سونو بنویسه برو انجام بده بعد بیا .
مامانی مطب هم سوزن مینداختی پایین نمی اومد .
خلاصه خانوم دکتر سونو نوشت و من و بابایی رفتیم سونو گرافی شفا .
اونجا هم منشی گفت داریم میبندیم و خلاصه وقتی فهمید که سونو های قبلی رو اونجا انجام دادم قبول کردن .
2 نفر قبل از ما بودن .
10 دقیقه ای معطل شدیم ولی خدارو شکر که بهمون نوبت دادن .
رفتم داخل و آماده شدم بعدش بابایی اومد.
الهی مامان قربونت بره که اینقده نازی .
وقتی دکتر داشت سونو رو انجام میداد دختر خوبی بودی و اذیت نکردی .
مامانی جونم ، آقای دکتر قلب کوچیکت رو بهمون نشون داد اینقده تند تند میزد که نگو ، ضربان قلب مامانی هم چند برابر شده بود .
دنده هات رو دیدیم مامانی ، من که به مانیتور نزدیک بودم دستهای مشت کرده ت رو هم دیدم ولی بابایی ندید . منم کلی اذیتش کردم که دستاش مث خودم بود .
آقای دکتر گفت خدارو شکر همه چی طبیعی و عالیه .
نفس جونم ، اون روز 2870 گرم بودی ، دکتر میگفت نسبت به هم سن های خودش ماشاا... درشته .
تاریخ زایمان رو 2 بهمن گفت . وقتی گفم تا حالا 4 تا تاریخ بهم دادین ، خنده ش گرفته بود .
گفتن ، سونوگرافیه و خطا داره . بستگی به رشد بچه داره . اگه درشت باشه زودتر و اگه ریز باشه امکان داره یه ماه دیرتر هم نشون بده .
آقای دکتر از همه چی راضی بود و آخر سر هم گفت نی نی دختره
مامانم اومدیم بیرون و منتظر بودیم جواب آماده بشه که فهمیدم بابایی بلا تو این مدت داشته ازمون فیلم میگرفته
وقتی رسیدیم مطب دکتر ساعت 6:30 بود . خلوت شده بود ولی هنوز هم باید منتظر می موندم .
7:30 نوبتم شد .
اول فشار ، فشارم خوب بود .
بعدش کنترل وزنم ، مامانی توی 2 هفته 4 کیلو اضافه کرده بود . باور کن غذام زیاد نشده ولی از اول بارداری 15 کیلو اضافه کردم .
به خانوم دکتر گفتم ، بعد از به دنیا اومدن نی نی بر میگردم به وزن قبلیم ، گفت آره نگران نباش .
خداجونم چه روز قشنگی ، نوبت به شنیدن صدای قلب شما رسید . قند عسلم وقتی صدای قلب کوچیکت توی اتاق پخش میشد مامانی توی آسمونا بود .
قلب کوچولوت تندتند میزد و مامانی هم زیرلب فقط قربون صدقه ت میرفت و خدارو شکر میکرد .
خیلی لحظه قشنگیه مامانی . ایشاا... خودت مامان میشی و متوجه میشی چی میگم الهیی قربون نوه های نازم برم .
دختر نازم اون شب مامانی و بابایی روی زمین نبودن توی آسمونا قدم میزدیم ، اینقد خوشحال بودیم که نگو
مامانی هم درد پاهاشو فراموش کرده بود ، الهی قربون دخمل تپلم برم من
نفس جونم ، مامان قربونت بره از مطب اومدیم بیرون و رفتیم تا واسه خونه دایی حسین شون شکلات بخریم .
تماس گرفتیم ، هنوز دایی نیومده بود . همه میگفتن داییش منتظره نفس خانومه ، تا نفس نیاد داییش نمیاد.
تا رسیدیم خونه دایی ساعت نزدیکای 9 بود ، بابایی میگفت نگی وزن دخترم چقده چشمش میکنن
نماز خوندیم و کمی نشستیم دایی اومد .
عزیزجون و بابابزرگ همه ش گریه می کردن . دایی هم قربونش برم سرما خورده بود .
شام خوردیم و تا ظرفا جمع شد و اومدیم ساعت 11 بود من و بابایی اینقد خسته بودیم خوابمون برد ولی مامانی ساعت 2 بیدارشد و بیدارموند.
دختر ناز مامان و بابا ، نفس جون عاشقتیم