دخترم هنوز تو دل مامانشه
عزیز دل مامان و بابا سلام ، الهی فدات بشم که هر چی منتتو میکشم نمیای
پس کی میای مامانی ، دی ماه هم تموم شد ، اول بهمن هم رفت .
دیروز غروب با بابایی رفتیم پیاده روی از اونجا هم واسه شام رفتیم خونه عزیزجونشون . ساعت نزدیکای 6 بود که یه دردایی اومد سراغم ، کلی ذوق کردم و به بابایی گفتم ولی به عزیز چیزی نگفیم .
بابایی تند اومد خونه و ماشین رو آورد و سریع شام خوردیم اومدیم خونه .
ولی آمدن ما همانا و رفتن دردام هم همانا.
دیگه دردی نداشتم !!!!!!!!!
گل مامان خیلی شیطون بلا شدی ، حسابی داری واسه من و بابایی دلبری می کنی .
عیبی نداره دخترم من و بابایی صبرمون زیاده . ولی صبر بابایی خیلی از من بیشتره ، توی همه موارد من که میگم این صبوریت به باباییت رفته .
امروز هم بابایی از صبح که بیدار شده داره خونه رو مرتب می کنه که واسه اومدن شما آماده باشه ، خونه تکونی عیدمون رو امروز انجام دادیم .
واسه شام هم مادر جون (مامان بابایی) زنگ زد که میایم اینجا ، بنده خدا هر وقت میاد شامش رو هم میاره ، ظرفا رو هم میشوره بعد میره . البته من هم سالاد الویه درست کرده بودم . امشب زرنگ شده بودم ، آخه خیلی هوس کرده بودم .
قند عسلم ، من و بابایی تصمیم گرفتیم یه اسم دیگه واسه شناسنامه شما انتخاب کنیم البته بابایی رو به یه بدبختی راضی کردم ، هر اسمی که میگفتم بابایی میگفت نفس قشنگتره . ولی هنوز هم عادت نکردیم به اسم جدیدت و همون نفس صدات میکنیم
نمیدونم چرا هفته پیش یهو دلم لرزید که نکنه وقتی بزرگ شدی با اسمت مشکل داشته باشی ، هر چند اسم خیلی قشنگیه و منو بابایی خیلی دوسش داریم ، ولی چون بین دوستام داشتم کسایی رو که بد صداشون میکردن نخواستم این مشکلو دخترم هم داشته باشه ، آخه هرکس می فهمید چه اسمی واسه ت انتخاب کردیم می گفت شاید توی مدرسه بد صداش کنن و از این حرفا .
ولی بدون هر اسمی که داشته باشی بازم نفس من و بابایی ، قربونت برم
ما اسم هلیا رو واسه شما انتخاب کردیم مامانی ایشاا... که خوشت بیاد.
نفس جون تا این لحظه ، 8 ماه و 26 روز و 7 ساعت و 50 دقیقه و 56 ثانیه تو دل مامانشه.