در پیچ و خم راهروهای بیمارستان
هلیا خانومی ، نفس مامان و بابا
الهی دورت بگردم ، که روز به روز داری بزرگتر میشی .
دلم داره واسه دیدن اون لپات ضعف میره ، واسه دیدن دستای توپولوت ، وای خدا چشاش ، لباش ، دست و پاهای کوچولوت با اون انگشتای نانازت
دختر گلم کاش میشد پوست شیکم مامانا مث شیشه بود تا اونا میتونستن نی نی هاشونو ببینن ، ولی حیف که نیست
قند عسلم ، کی میخوای بیای ، حسابی تو شیکم مامانی جا خوش کردی ، به خدا بیرون خیلی بهتره
بزرگتر ، روشن تر ، اینقده شلوغه که نگو .
می تونی حسابی وول بخوری ، گریه کنی ، ناز کنی ، ریخت و پاش کنی ، مامان فدات بشه حتی میتونی روی دیوار ها نقاشی بکشی
آخه میدونی چیه دخملم یه چیزی رو یواشکی بهت بگم بابایی هم وقتی کوچولو بوده روی دیوار ها نقاشی میکرده ، موکت خونه مادر جونشون رو قیچی میکرده ، کلا خیلی شیطون بوده
عزیز دل من ، گل مامان چهار شنبه با دکترم تماس گرفتم گفتم که هنوز درد زایمان نگرفتم چیکار کنم اگه تا جمعه که سونو تاریخ زایمان رو مشخص کرده دردم نگرفت ؟
دکتر جون گفت تا 13م وقت داری ولی چون نگرانی میتونی جمعه بری بیمارستان .
امروز صبح ساک وسایلتو برداشتیم و ساعت 7:30 من و بابایی و عزیز رفتیم بیمارستان . مسیر خونه تا بیمارستان در سکوت کامل طی شد . هیشکی حرفی نمیزد . بابایی که رانندگی میکرد و همه ش توی فکر بود . عزیز ذکر میگفت و منم به همه چی فکر میکردم ، اینکه نکنه دیر کرده باشی و مجبور بشن با آمپولی چیزی تحریکت کنن یا اینکه کاری کنن که به زور به دنیا بیای.
دیشب تا صبح خوابم نبرد ، همه ش کابوس میدیدم ، صبح که بابایی بیدار شد خیلی حالم بهتر بود .
وقتی رسیدیم بیمارستان ، من و عزیز رفتیم زایشگاه .
یه خانوم خیلی مهربون اونجا بود بهش گفتم که سونو 4م و 8م رو مشخص کرده ولی امروز هیچ خبری نشده وقتی تاریخ آخرین پری رو سوال کرد گفت تا 13م فرصت داری نگران نباش .
گفت اگه میخوای معاینه ت کنم تا خیالت راحت شه .
گفت دهانه رحمم 1 سانت باز شده و با شنیدن صدای قلب کوچولوت خیالم راحت شد
گفتم که حرکتت عالیه و خانوم دکتر هم گفت مشکلی نیست ولی 8م هم بیا درمانگاه تا ماما دوباره صدای قلبش رو چک کنه .
مامانی انگار دوباره جون گرفته بودم ، وقتی اومدم بیرون دیگه از اون همه استرس خبری نبود . انگار دنیا رو بهم داده بودن
من و عزیز اومدیم پیش بابایی ، میدونم باباجون هم استرس داشت ولی به روی خودش نمی آورد نمیدونه ما خانوما چقد زرنگیم .
این بار دیگه مسیر برگشت هیشکی ساکت نبود . خیال همه راحت شده بود که جای گل دختر مامانی خوبه
تا رسیدیم ساعت 9:30 بود ، عزیز رو رسوندیم خونه و با بابایی رفتیم جنگل یه کوچولو دور زدیم و برگشتیم آخه خیلی خوابم میومد .
تا 12 خوابیدم ، بابایی هم رفت خونه مادر جونشون .
نهار خوردیم و من رفتم حموم.
الآن هم بابایی داره استراحت میکنه ، برم واسه ش چای ببرم تا خستگیش در بره .
فعلا بای بای مامانی