40 روزگی هلیا جونم
دختر گلم که مث فرشته ها خوابیدی مامان ، امروز وارد روزگی شدی گلم
مبارکت باشه شیرینم
نمیدونم چرا دیشب فقط جیغ میزدی هر کار می کردیم آروم نمیشدی
تو جیغ میزدیی و منم گریه میکردم
طاقت دیدن ناراحتی تو ندارم عزیز دلم .
اینقده گریه می کردی ، ناله می کردی که صدات میگرفت
نمیدونستیم چیکار کنیم ، بابایی راهت میبرد میخوابیدی همین که میذاشتت سر جات بیدار میشدی و دوباره شروع می کردی و این بار نوبت من بود شما رو بگیرم .
من شما رو میدادم به بابایی و بابایی به من .
دیگه عرق نعناع هم کارساز نبود .
از ساعت 8 شب تا 2 نیمه شب همینطور بود تا اینکه بالاخره آروم شدی
امروز از صبح نیم ساعت میخوابی و بیدار میشی .
به قول خاله جون به نظرم چشمت زدن ! دیروز غروب همسایه مون اومد اینجا از مراسم ده روزگیت ندیده بودت .
شما هم کلی واسه ش دلبری میکردی ، همین که رفت و هنوز به خونه ش نرسیده بود شما شروع کردی مامان .
با اینکه واسه ت اسپند دود کردم و صدقه دادم ولی ....
دخترم دیروز کلی بارون میومد ولی با این حال صبح رفتیم نمایشگاه بهاره ، هر کی میدیدت تعجب میکرد که توی این بارون برده بودیمت .
یکی از غرفه دارا پرسید چند وقتشه ؟
گفتم فردا میشه 40 روز .
طفلی تعجب کرده بود ، گفت سرماش ندی ، هوا خیلی سرده .
دختر من ، عشق کوچولوی مامان و بابا ایشاا... زودی خوب شی آخه من و بابایی طاقت دیدن ناراحتیتو نداریم عزیزم