هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

فقط عکس دخترم

  هلیا جون ، نفس مامان و بابا تا این لحظه ، 1 ماه و 24 روز و 5 ساعت و 57 دقیقه و 32 ثانیه سن دارد :.   هلیا جون ، نفس مامان و بابا تا این لحظه ، 1 ماه و 26 روز و 2 ساعت و 34 دقیقه و 4 ثانیه سن دارد :.   هلیا و مزرعه کلزا   هلیا و مزرعه گندم   هلیا جون ، نفس مامان و بابا تا این لحظه ، 1 ماه و 27 روز و 3 ساعت و 5 دقیقه و 13 ثانیه سن دارد :.   ...
7 فروردين 1393

خبر های جدید

گل مامان امروز اومدم تا چنتا خبر خوب بهت بدم . اول اینکه آرش کوچولو 28 اسفند به دنیا اومد ، یه نی نی ناز و  خوشگل . به مامان و باباش تبریک میگم ایشاا... سال خوبی رو با نی نی کوچولو داشته باشن. قربونش برم خیلی نازه مامانی ، اینم عکسش. با اجازه مامانیش و اینم آدرس وب آرش جونی:http://maman_va_jooje.niniweblog.com خبر دوم اینکه ادرینا جون ، نی نی خاله جمیله هم 26 اسفندبه دنیا اومد . به خاله جمیله هم تبریک میگم . ولی هنوز از نی نی عکس نذاشته مامانی . ایشاا... خاله و خونواده هم سال خوبی رو با ادرینا جون داشته باشن دخترم اینم عکس ادرینا جون که خاله جون تازه توی وبش گذاشت با اجازه جمیله جون: و آ...
5 فروردين 1393

عروسکم دیدن اولین بهارت مبارک

سلام به همه دوستای گلم . عیددتون مبارک . ایشاا... سال خوبی داشته باشین با یه عالمه روزای قشنگ . با یه عالمه خبرای خوش  عشق کوچولوی من ، ناناز مامان ، عیدت مبارک . الهی که همیشه خوش باشی دخترم امسال اولین بهار رو دیدی مامانی . یه بهار قشنگ و بارونی امسال شگون خونه مون تو بودی گلم . عید امسال با همه سال ها فرق داشت عزیزم . یه خونواده سه نفره بودیم که بابایی از لای قرآن عیدی مون رو داد . و بعدش هم نوبت  عیدی من و شما بود به بابایی . سال تحویل خونه خودمون بودیم و بعدش رفتیم خونه عزیز و واسه شام هم خونه مادر جونشون . دیشب خونه عزیز دعوت بودیم و امشب هم خونه خاله جون . امروز کلی عکس گرفتیم دخترم یه سری شو...
2 فروردين 1393

آخرین نفس های سال 1392

یکی یه دونه مامان سلام ، سلام به روی ماهت گلم سال 92 هم داره تموم میشه عزیزم ، با همه خاطرات تلخ و شیرینش . مامانی سال 92 سال تو بود ، سال بودنت ، وای خدای من . شما توی بهار مهمون دل مامان شدی گلم امسال اولین سالیه که سه نفری به استقبال بهار میریم . قشنگترین بهار عمرم . دختر مامان الهی قربونت برم بهار 93 اولین تجربه بهاری توست مامان ان شاا... 120تا بهار رو ببینی و تجربه عزیزم .  فرشته مامان روز به روز داری شیرین تر میشی و مامان رو به خودت وابسته تر می کنی. جدیدا مامانی رو میشناسی و پیش کسی نمیمونی بدون من . هر جا میرم باید با خودم باشی ، واسه همینه که نمیتونم زیاد به وبت سر بزنم خیلی خوشحالم که همیشه پیشتم...
27 اسفند 1392

مراقبت دخملی

  دختر ناز مامان و بابا امروز صبح من و بابایی و شما رفتیم مرکز بهداشت واسه مراقبت 42 روزگی شما ، البته با یه روز تاخیر عزیز دلم 900گرم اضافه کرده بودی و حالا وزنت شده بود 4500گرم . بگو ماشاا... قدت هم 52 سانت . بعد از اون هم رفتیم خونه مادر جونشون که طی یک خرابکاری شما بعد نهار زودی اومدیم خونه. امشب تولد دو سالگی مرتضی علی ( پسر عمه هلیا جونی ) دعوتیم خدا کنه بابایی ما رو ببره آخه میگه شلوغه و دخملی اذیت میشه . حوصله م سر رفته خب اینم عکس 40 روزگی هلیا جون ، عشق کوچولوی خونه مون هلیا جون ، نفس مامان و بابا تا این لحظه ، 1 ماه و 9 روز و 12 ساعت و 39 دقیقه و 44 ثانیه سن دارد    .: هلیا...
21 اسفند 1392

یک ماهگی گلم

عشق مامان و بابا سلام  ماهگیت مبارک مامانی ایشاا... زود زود بزرگ شی و همیشه سالم باشی مامانی . قربون دختر گلم برم دیروز یک ماهه ت تموم شد و وارد ماه دوم از زندگیت شدی عسلم ، ولی دیروز اینترنت خونه مون قطع شده بود و نتونستم واسه ت بنویسم یکی یه دونه مامان، قند عسلم دیروز واسه دومین بار رفتیم واسه شنوایی سنجی خدا رو شکر مشکلی نبود ( وای خدا الآن یادم اومد قطره آ+د رو بهت ندادم و شما هم خوابیدی ، چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ) داشتم میگفتم نوبت بعدی رو واسه مهر سال دیگه داد . این عکس رو هم دیروز ساعت 9:30 وقتی دقیقا یک ماهت بود ازت گرفتم ، موقعی که مثل فرشته ها لالا کرده بودی ...
18 اسفند 1392

40 روزگی هلیا جونم

دختر گلم که مث فرشته ها خوابیدی مامان ، امروز وارد روزگی شدی گلم مبارکت باشه شیرینم نمیدونم چرا دیشب فقط جیغ میزدی هر کار می کردیم آروم نمیشدی  تو جیغ میزدیی و منم گریه میکردم طاقت دیدن ناراحتی تو ندارم عزیز دلم . اینقده گریه می کردی ، ناله می کردی که صدات میگرفت نمیدونستیم چیکار کنیم ، بابایی راهت میبرد میخوابیدی همین که میذاشتت سر جات بیدار میشدی و دوباره شروع می کردی و این بار نوبت من بود شما رو بگیرم . من شما رو میدادم به بابایی و بابایی به من . دیگه عرق نعناع هم کارساز نبود . از ساعت 8 شب تا 2 نیمه شب همینطور بود تا اینکه بالاخره آروم شدی امروز از صبح نیم ساعت میخوابی و بیدا...
18 اسفند 1392