مراقبت آخر ماه هفتم
سلام جیگر مامان دلم برات خیلی خیلی تنگ شده کی به دنیا میای تا بخورمت ! نترس مامانی شوخی کردم نمی خورمت فقط نگات می کنم قبول ؟
عسل مامان این چند روز که نبودم اتفاقی نیفتاد که واسه ت بگم ولی دیروز نزدیک ظهر بود که بابا بزرگ زنگ زد که نهار بیاین اینجا آبگوشت درست کردیم نمیتونیم تنهایی بخوریم ، منم که ته تغاری لوس زودی قبول کردم
به بابایی زنگ زدم گفت شما برین من دیر میام .
من و شما ساعت 11:30 رفتیم ، باباجون ساعت 2:30 اومد نهار رو خوردیم و عزیز جون رفت خونه دوستش روضه خوانی.
منم ساعت 3 با بابایی رفتم خونه مادرجونشون ، آخه روضه خوانی داشت دعوت کرده بود .
تا ساعت 4 اونجا بودم وسط مراسم باباجون اومد دنبالم و رفتیم پیش دکی جون . مادر جونم شام دعوت کرد که بریم اونجا آخه عمه ها و عموشون و خاله بابایی هم اونجا بودند .
اول با بابایی رفتیم جواب آزمایشم رو گرفتیم . مامانی کلسترولم خیلی بالا بود با اینکه خیلی مراعات می کنم ولی نمی دونم چرا اینجوری شد ، کم خونم هستم دکی جون گفت شبی دو تا ففول بخور ، منم عشق قرص گفتم چشم ، ولی دیشب به زور خوردم .
راستی مامان این ماه دو کیلو اضافه کردم
اینقدر سنگین شدم که نمیتونم تکون بخورم ، سه ماه اول از بس حالم بد بود هرماه کم میکردم ولی از سه ماهه دوم به بعد وزنم اضافه شد .
قند عسل مامان ، خانوم دکتر دیشب وقتی می خواست صدای قلبت رو گوش بده ، زودی پیدات کرد هنوز 2-3 ثانیه نگذشته بود که شما با چنان ضربه ای به دست خانوم دکتر خنده رو روی لب مامانی و دکی جون نشوندی . الهی مامان قربون اون لگدت بره
خانوم دکتر گفت ماشاا... حرکت هاشم خوبه . گفتم بعععععله دیگه نفس مامانشه اجازه نمیده کسی مزاحمش بشه
ولی خودمونیم نفسم ، وقتی حرکت می کنی من سریع به بابایی میگم اون بنده خدا تا دستشو میذاره روی شیکمم دیگه تکون نمیخوری و خودتو لوس میکنی ، بابایی هم فقط قربون صدقه دخترش میره میگه دختر باباسست ، بابایی رو که لگد نمیزنه
واسه همین هیچوقت صداش نمیکنم با اشاره بهش نشون میدم که فلفلش داره تکون میخوره ، باباجونم از شما فیلم میگیره
از مطب دکتر رفتیم واسه شام .
بعداز شام هم اولین کسی که بلند شد گفت بریم ، بابایی بود آخه میدونه نمیتونم زیاد بشینم
الهی قربون همسری خودم برم که اینقد مامانی رو درک میکنه
الهیی قربون نفسم برم ، مامانی تا اینجا رو ظهر نوشتم ولی چون بابایی اومد رفتیم سر نهار ، تا مامانی نهار خورد گلاب به روت بععععله
از ظهر سر مامانی درد میکنه .
ساعت 3 رفتم خونه مادرجونشون روضه ، ساعت 5 بابایی اومد دنبالمون ولی مادر جون گفت شام همه هستن شمام باشین . شام موندیم ولی مث دیشب اولین کسی که بلند شد بابایی بود چون میدونست چقد سرم درد میکنه اومدیم خونه و بابایی قطره نعناع رو به پیشونیم مالید یه کوچولو بهتر شدم ولی هنوز هم سرم درد میکنه
بابایی نفس ، عزیز دلم ، الهی قربونت برم خیلی دوست دارم . از اینکه همیشه کنارمی و اجازه نمیدی احساس تنهایی کنم خیلی احساس خوبی دارم ، ازت ممنونم که به فکر منو نفس هستی
دختر گلم خیلی بابای خوبی داری ، اجازه نمیده به من و تو بد بگذره ، قدر بابایی رو بدون .
بابایی خیلی دوستمون داره