هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

مراقبت آخر ماه هفتم

1392/8/29 22:04
نویسنده : مامان و بابا
307 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگر مامان  دلم برات خیلی خیلی تنگ شده کی به دنیا میای تا بخورمت ! نترس مامانی شوخی کردم نمی خورمت فقط نگات می کنم قبول ؟

عسل مامان این چند روز که نبودم اتفاقی نیفتاد که واسه ت بگم ولی دیروز نزدیک ظهر بود که بابا بزرگ زنگ زد که نهار بیاین اینجا آبگوشت درست کردیم نمیتونیم تنهایی بخوریم ، منم که ته تغاری لوس نیشخند زودی قبول کردم

به بابایی زنگ زدم گفت شما برین من دیر میام .

من و شما ساعت 11:30 رفتیم ، باباجون ساعت 2:30 اومد نهار رو خوردیم و عزیز جون رفت خونه دوستش روضه خوانی.

منم ساعت 3 با بابایی رفتم خونه مادرجونشون ، آخه روضه خوانی داشت دعوت کرده بود .

تا ساعت 4 اونجا بودم وسط مراسم باباجون اومد دنبالم و رفتیم پیش دکی جون . مادر جونم شام دعوت کرد که بریم اونجا آخه عمه ها و عموشون و خاله بابایی هم اونجا بودند .

اول با بابایی رفتیم جواب آزمایشم رو گرفتیم . مامانی کلسترولم خیلی بالا بود با اینکه خیلی مراعات می کنم ولی نمی دونم چرا اینجوری شد ، کم خونم هستم دکی جون گفت شبی دو تا ففول بخور ، منم عشق قرص گفتم چشم ، ولی دیشب به زور خوردم .

راستی مامان این ماه دو کیلو اضافه کردم

اینقدر سنگین شدم که نمیتونم تکون بخورم ، سه ماه اول از بس حالم بد بود هرماه کم میکردم ولی از سه ماهه دوم به بعد وزنم اضافه شد .

قند عسل مامان ، خانوم دکتر دیشب وقتی می خواست صدای قلبت رو گوش بده ، زودی پیدات کرد هنوز 2-3 ثانیه نگذشته بود که شما با چنان ضربه ای به دست خانوم دکتر خنده رو روی لب مامانی و دکی جون نشوندی . الهی مامان قربون اون لگدت بره

خانوم دکتر گفت ماشاا... حرکت هاشم خوبه . گفتم بعععععله دیگه نفس مامانشه اجازه نمیده کسی مزاحمش بشه

ولی خودمونیم نفسم ، وقتی حرکت می کنی من سریع به بابایی میگم اون بنده خدا تا دستشو میذاره روی شیکمم دیگه تکون نمیخوری و خودتو لوس میکنی ، بابایی هم فقط قربون صدقه دخترش میره میگه دختر باباسست ، بابایی رو که لگد نمیزنه

واسه همین هیچوقت صداش نمیکنم با اشاره بهش نشون میدم که فلفلش داره تکون میخوره ، باباجونم از شما فیلم میگیره

از مطب دکتر رفتیم واسه شام .

بعداز شام هم اولین کسی که بلند شد گفت بریم ، بابایی بود آخه میدونه نمیتونم زیاد بشینم

الهی قربون همسری خودم برم که اینقد مامانی رو درک میکنه

الهیی قربون نفسم برم ، مامانی تا اینجا رو ظهر نوشتم ولی چون بابایی اومد رفتیم سر نهار ، تا مامانی نهار خورد گلاب به روت بععععله

از ظهر سر مامانی درد میکنه .

ساعت 3 رفتم خونه مادرجونشون روضه ، ساعت 5 بابایی اومد دنبالمون ولی مادر جون گفت شام همه هستن شمام باشین . شام موندیم ولی مث دیشب اولین کسی که بلند شد بابایی بود چون میدونست چقد سرم درد میکنه اومدیم خونه و بابایی قطره نعناع رو به پیشونیم مالید یه کوچولو بهتر شدم ولی هنوز هم سرم درد میکنه

 

 

 

 

بابایی نفس ، عزیز دلم ، الهی قربونت برم خیلی دوست دارم . از اینکه همیشه کنارمی و اجازه نمیدی احساس تنهایی کنم خیلی احساس خوبی دارم ، ازت ممنونم که به فکر منو نفس هستی 

 

دختر گلم خیلی بابای خوبی داری ، اجازه نمیده به من و تو بد بگذره ، قدر بابایی رو بدون .

بابایی خیلی دوستمون داره

پسندها (1)

نظرات (2)

نگین نوری
30 آبان 92 21:25
ممنون که به وبلاگ من امدید و نظر دادید. ایشا الله نی نی تون به وقتش بیاد توی بغلتون وسالم سلامت باشه.
مامان و بابا
پاسخ
خواهش میکنم،ان شاا... عزیزم بازم به ما سر بزن
نوشین
1 آذر 92 15:02
سلام مامان نفس منم نوشین خوبی عزیزم نی نی کوچولو تو دل مامانش خوبه. عزیزم به وبت سر میزنم امیدوارم نی نی کوچولو زودی بیاد پیش مامانش
مامان و بابا
پاسخ
سلام عزیزم ، نی نی هم خوبه ممنون که بهم سر میزنی نوشین جون ، لینکتون کردم