دلهره مامان
قند عسل مامان سلام ، خوبی ؟
مامانی دیروز خیلی منو ترسوندی !
تکونات خیلی کم شده بود ، هرچی نازتو میکشیدم ، بابایی باهات حرف میزد ، مایعات خوردم ، شیرینی خوردم تاثیری نداشت . هر چی بابایی می گفت دخترم بزرگ شده ، جاش کم شده راضی نمیشدم . دیشب کلی گریه کردم ، ولی یواشکی
دیشب اصلا نتونستم بخوابم تا صبح کابوس میدیدم و توی خواب گریه میکردم . بابایی بیدارم میکرد
صبح همه بدنم درد گرفته بود اومدم پای کامپیوتر تا فرم های بابایی رو تایپ کنم برات قرآن گذاشتم تا گوش بدی ، یه لحظه تکون خوردی ، انگار دنیا رو بهم دادن خیلی خوشحال شدم مامانی
سریع رفتم پیش بابایی گفتم عزیزم نفس داره تکون میخوره بابایی هم مثل همیشه گفت دختر باباشه دیگه .
نبات مامان از صبح تکون خوردنات مث هر روز شده ، قوی و محکم ولی یه کوچولو کمتر .
صبح بابایی داشت باهات حرف میزد میگفت نفس بابا اگه جات تنگه مامانی رو لگد بزن واسه خودت جا پیدا کن !
دختر من (راستی نفسم امروز بابایی میگفت چرا همه ش مینویسی دختر مامان ، نفس مامان ،... پس من چی ؟) قول بده دیگه مامانی رو نترسونی دیشب دلم هزار راه رفت میخواستیم نصف شبی بریم دکتر به بدبختی تا صبح صبر کردم ولی حالا شدی همون نفس مامان و بابا
دختر نازم ، میوه دلم الهی مامان فدات بشه ، خیلی دوست داریم