هوراااااااااااااااااااااااااا دخترم داره میاد
سلام دختر خوشگلم
الهی من فدات بشم ، که اینقدر واسه من و بابایی ناز میکنی
ناز کردنات رو هم دوست دارم
امروز بالاخره تونستم واسه ساعت 3 نوبت بگیرم ، ولی 4:30 نوبتم شد ، داشتم از کمر درد میمردم و همه ش راه میرفتم
شما هم وول میخوردی توی شیکم مامان
رفتم داخل مطب ، به خانوم دکتر گفتم که 4م نیومدی و رفتیم بیمارستان ، فردا هم که تاریخ دومیه که سونو داده هنوز خبری نیست ، میترسم دخترم خیلی توی شیکمم بمونه آخه 9ماهش رد شده
خانوم دکتر معاینه م کرد گفت هنوز دهانه رحمت باز نشده !!!!!!!!!!!!!!!
کلی گیج شده بودم ، این همه دردی که من داشتم گفتم حتما 2-3 سانتی باز شده . ترس و دلهره م بیشتر شده بود
گفتم میخوام سزارین بشم ، دیگه دارم از استرس میمیرم .
گفت همین امشب برو بیمارستان تا بیام عملت کنم .
منم گفتم باشه با همسری صحبت کنم بهتون خبر میدم .
اومدم بیرونو با بابایی حرف زدم تصمیم گرفتیم که بالاخره سزارین شم .
به عزیز هم زنگ زدم که با بابابزرگ بیاد .
دوباره رفتم توی مطب . تا واسه بیمارستان نامه بگیرم ، خانوم دکتر واسه فردا صبح نامه داد ولی گفت اگه خواستی امشب هم میتونی بیای .
اومدم بیرون و همه مامانایی که اونجا بودن میگفتن خوش به حالت فردا دخملو میبینی و همه بهم تبریک میگفتن .
از خانوم بهلول منشی خانوم دکتر خداحافظی کردم و حلالیت طلبیدم دوباره به عزیز زنگ زدم که حرکت نکنن.
با بابایی رفتیم سمت بیمارستان ،آخه تا حالا این بیمارستان نرفته بودم .
مسیرو یاد گرفتیمو به سمت خونه حرکت کردیم. مسیر تا خونه خیلی ساکت طی شد من و بابایی هیچ کدوم حرفی واسه گفتن نداشتیم و هر کدوم یه جوری توی فکر بودیم .
رسیدیم خونه . بابایی نمازشو خوند و منم رفتم حموم .
به دستور خانوم دکتر یه سوپ خیلی سبک درست کردم و خوردم و الآن هم واسه بابایی شام درست کردم ، تازه داره شام میخوره .
قرار شد تا به دنیا نیومدی به کسی نگیم . ولی عمه منصوره ت زنگ زد و بهش گفتم اونم به عمه لیلا و مادر جونت گفته بود . و همه شون زنگ زدن .
حالا قرار شده فردا مادر جونت هم همراه من و بابایی و عزیز بیاد .
امشب همه خوشحال بودن از اینکه قراره فردا شما به دنیا بیاین اونم به روش سزارین ، آخه هیشکی راضی نبود که شما طبیعی به دنیا بیای .
اینقده ناز کردی که مامانی رو مجبور کردی به سزارین تن بده ، خدا کنه فردا همه چی به خیر و خوشی بگذره.
نفس مامان ،
فردا این موقع توی بغلمی ، وای دارم از انتظار میمیرم مامان ، دلم نمیخواد بخوابم آخه امشب آخرین شبی که داری توی وجودم وول میخوری ،
بابایی داره صدام میکنه گلم ، میگه بیا بخواب فردا کلی کار داریم
نفس مامان الهی دورت بگردم به خدا میسپارمت
دوستای گلم واسه مون دعا کنین ان شاا... پست بعدی با عکسای نفس خانومی
نفس جون تا این لحظه ، 9 ماه و 2 روز و 9 ساعت و 2 دقیقه و 13 ثانیه تو دل مامانشه