سالگرد ازدواج مامان و بابا
گل دخملم ، ناناسم ، عشقم ، علوسکم ، جوجه کوچولوی من سلام
یه دنیا دوست دارم هلیای مامان
این روزا خیلی نمیخوابی مامانی ، دوست داری بیشتر بیدار باشی و بازیگوشی کنی
همه ش دلت میخواد یکی باهات حرف بزنه ، چند روزیه وقتی خیلی سر به سرت میذارم در جوابم اغو اغو میکنی( یه جا خوندم که نوشته بود بچه ها آغون میکنن ، ولی هرچی گوش میدم آغون نمیشنوم )
دختر نازم الآن خوابیدی من زودی اومدم تا واسه ت بنویسم که امروز یه روز خاصه واسه من و بابایی
امروز چهارمین سالگرد عقد من و باباییه .
سال 88 توی یه همچین روزی که مصادف بود با ولادت پیامبر (ص) من و بابایی ساعت 12 عقد کردیم
خیلی روز قشنگی بود عزیز دلم .
امسال اولین سالیه که این روز رو 3 نفری جشن میگیریم
مامانی اون روز خیلی خوش گذشت مخصوصا اون موقع که مهمونا منتظر بودن و من و بابایی رفتیم جنگل فقط دو تا ماشین بودیم یکی ما یکی فیلمبردار .
ولی مامانی از اون سال به بعد دیگه نتونستیم بریم اون جا آخه اون مسیر رو بستن .
جنگلی که واسه عروسی رفتیم رو هم خراب کردن جاش سد زدن ، شانسو داری مامانی
این روز قشنگ رو به همسری خوب خودم تبریک میگم
راستی دخترم یادم رفت بگم امروز دقیقا یک سال شد که اومدیم خونه خودمون .