هلیا و یک روز بهاری
سلام نازدار مامان و بابا
اول از همه درباره روز واکسن زدنت بگم که خیلی دخمل خوبی بودی و اذیت نکردی. ساعت 7 صبح بهت چند قطره استامینوفن دادم و ساعت 9 رفتیم واسه واکسن .
اول قد و وزن و دور سرت رو اندازه گرفتن و بعدش با بابایی رفتی واسه واکسن .
من نیومدم آخه اصلا نمیتونستم ببینم ولی با هر واکسنی که میخوردی یه جیغ کوچولو میزدی و بعدش بابایی آرومت میکرد .
اومدیم خونه و تا شب هر 4 ساعت بهت قطره میدادم از دو برابر وزنت دو قطره کمتر میدادم .
اول کمپرس سرد و بعد ازظهر کمپرس گرم گذاشتیم واسه ت .
خدا رو شکر تب نکردی . فدای دختر قوی خودم بشم من
امروز من و شما و بابایی رفتیم نهار خوران. خیلی سرد بود گلم . به نظرم من و بابایی سرما خوردیم آخه هر دو مون سر درد گرفتیم .
اینم چنتا عکس از نهارخوران و مسیر برگشت
هلیا جون ، نفس مامان و بابا تا این لحظه ، 2 ماه و 2 روز و 5 ساعت و 42 دقیقه و 12 ثانیه سن دارد