هلیا و ماجراهای دیروز
سلام به همه دوستای وبلاگی خودم و دخمل طلا
و یه سلام توپ به دختر گلم که لالا کرده تا مامانی خاطراش رو ثبت کنه ، یه بوس کوچولو واسه دختری که یه وقت از خواب بیدار نشه
عزیز دلم دیروز غروب همینجوری که دراز کشیده بودم و شما رو بالا گرفته بودم چشمت روز بد نبینه ، شما لطف کردی و هرچی توی معده مبارک بود روی مامانی خالی کردی .
وای چه قیافه ای واسه من درست کردی ، بابایی که غش کرده بود از خنده هر چند خودت هم کم از بابایی نبودی .
دو تایی میخندیدین به من . فقط شانس آوردم دهانم باز نبود . اییییییییییییییییییییییییی چی میشد . ( دوستان گلم شرمنده اگه حالتون خراب شد )
دیشب شام رفتیم خونه مادر جونشون یه ساعت بیشتر نبودیم و زودی برگشتیم .
وقتی اومدیم خونه و داشتم بهت شیر میدادم یهو چشمت به سقف افتاد و با تعجب بهش نیگا میکردی . نگو که دخترم واسه اولین بار چرخش فرفره های سقفش رو دیده بود . آفرین عروسکم
دیگه شیر نخوردی ، الهی فدت شم یه جوری دست و پا میزدی که نگو خیلی واسه مون جالب بود که چطور یه دفعه فرفره ها رو دیدی. قبلابهشون نگاه میکردی ولی فکر کنم دیشب حرکتشون رو هم درک میکردی.
نفس مامان ، دیگه بگم از اینکه هر چی سعی میکنم هنوز نمیتونی چیزی رو با دستت بگیری .
چند روز پیش سعی کردم ببینم میتونی شیشه بگیری ، اینقد جالب بود که نگو ، کلی تعجب کرده بودی اول زبونت رو در میاوردی همین که میذاشتم توی دهنت حالت بد میشد .
ولی در کل وقتی میخوام به قطره آ-د رو بدم توی شیشه میریزم و به هر سختی که هست میخوری .
راستی توی پست های قبی یادم رفت بهت بگم که وقتی واسه مراقبت دو ماهگیت رفتیم وزنت 5 کیلو و قدت 59 سانت و و دور سرت 39 شده بود ، ماشاا... به دختر گل خودم
عزیز دلم ، عروسک مامان ، از دو ماهگی دیگه دل پیچه نداری .
مگر در بعضی اوقات که مامانی نا پرهیزی میکنه مثل چند روز پیش که قورمه سبزی خوردم و شما اذیت شدی . شبا هم خیلی بهتر شده خوابت . ولی بگم از روز ها که همه ش باید توی بغل باشی و راه بری و گوشه گوشه خونه رو ببینی . اصلا دراز نمیکشی .
توی بغل هم حتما باید حالت نشسته باشی فقط وقتی که خوابیدی دراز میکشی .
این حالت ها رو خیلی وقته داری .
راستی همسایه مون خاله سمیه ، باردار شده . الآن سه ماهشه . 8 ساله ازدواج کردند 6 سال پیش یه با باردار شده ولی توی 6 ماهگی به خاطر فشار بالا بچه خفه میشه و دیگه خاله باردار نشده تا سال گذشته . همه ش میگفت پا قدم هلیاست . عسلم اینقد خوشحالم که نگو .
ایشاا... یه روز برسه که همه ی مامانی منتظر نینی دار بشن ، دختر و پسرش اصلا مهم نیست اصلا . فقط سالم باشن . گل مامان تو هم واسه دوستای مامانی دعاکن
امروز عمه منصوره و امیرمحمد و عمو علی ( شوهر عمه ) از مکه میان .
ساعت 1 میریم فرودگاه واسه پیشواز . خدا کنه بابایی تا اون موقع بیاد . آخه این هفته خیلی سرش شلوغه
فعلا بای بای گل ناز مامان تا بعد
بعد نوشت : راستی گلم امروز سایز پوشکت رو عوض کردم . 5-9 کیلو واسه ت گرفتیم ولی مث اینکه هنوز واسه ت خیلی بزرگه . خب چیکار کنم سایز قبلی واسه ت کوچیک شده بود