هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

دخترم هنوز تو دل مامانشه

عزیز دل مامان و بابا سلام ، الهی فدات بشم که هر چی منتتو میکشم نمیای پس کی میای مامانی ، دی ماه هم تموم شد ، اول بهمن هم رفت . دیروز غروب با بابایی رفتیم پیاده روی از اونجا هم واسه شام رفتیم خونه عزیزجونشون . ساعت نزدیکای 6 بود که یه دردایی اومد سراغم ، کلی ذوق کردم و به بابایی گفتم ولی به عزیز چیزی نگفیم . بابایی تند اومد خونه و ماشین رو آورد و سریع شام خوردیم اومدیم خونه . ولی آمدن ما همانا و رفتن دردام هم همانا. دیگه دردی نداشتم !!!!!!!!! گل مامان خیلی شیطون بلا شدی ، حسابی داری واسه من و بابایی دلبری می کنی . عیبی نداره دخترم  من و بابایی صبرمون زیاده . ولی صبر بابایی خیلی از من بیشتره ، توی همه موا...
1 بهمن 1392

سلام بابایی

امروز اول بهمنه، دی رو هم تموم کردی ,من و مامانی خیلی خیلی منتظریم امید وارم زود زود بیایی بابایی خیلی دوستت داره,میبوسمت   ...
1 بهمن 1392

دخترم ، کی به دنیا میای؟

سلام فرشته کوچولوی من الهی مامان قربونت بره که همه ش داری وول میخوری ، آخه میدونی که اگه وول نخوری مامانی کلی نگرانت میشه و اون موقع س که با کلی شربت و شیرینی و خرما و میوه و ... میخواد شما رو بیدار کنه . میدونم جات تنگ شده گلم ، ولی چیکار کنم خب ، میترسم دیگه شما هم که اخلاق مامانی رو میدونی زود زود تکون میخوری . مامانی توی زندگیم اولین باره که از خدا میخوام یکی لگدم بزنه نخند دخملی نازم ایشاا... وقتی مامان شدی خودت میفهمی چی میگم دختر طلای مامان ، کی میخوای به دنیا بیای ، به خدا دیگه طاقت ندارم میخوام روی ماهتو هرچه زودتر ببینم ، اون دستای کوچولوتو ، چشاتو ، پاهاتو ، من عاشق انگشت کوچولوی پای نی نی هام ماما...
27 دی 1392

مادر یعنی...

مادر یعنی تمام دلواپسی مادر یعنی بی خوابی تا زمانی که تبت قطع بشه مادر یعنی هر دم گفتن مواظب خودت باش مادر یعنی هر صبح که بیرون میری پشت سرت دعا بخونه مادر یعنی گفتن خودتو خوب بپوشون. غذا خوردی گرسنه نمونی مادر یعنی همه چیزای خوب و قشنگ مادر یعنی اول فرزند بعد بقیه مادر یعنی بسادگی یک شعر روان ماد ر یعنی عشق که خمیر مایش زمینی نیست مادر یعنی روح زنانه خداوند لطیف و مهربان و فداکار   ...
26 دی 1392

انتظار انتظار انتظار...

سلام عزیز دل مامان  نفس خانومی ، خوبی گلم ، مامانی جات تنگ نیست؟ مامانی هر وقت که تکون میخوری و لگد میزنی غصه میخوره که جات تنگ شده ، آخه بعضی وقتا احساس میکنم داری به زور واسه خودت جا پیدا می کنی . دختر نانازم ، الهی قربونت برم ، من و بابایی خیلی منتظرتیم چون تصمیم گرفتیم که شما با روش طبیعی به دنیا بیای ، هیچ کاری نمیتونیم بکنیم و هیچ تاریخ دقیقی هم از تولدت نداریم . امروز تولد مامانی بود ، خیلی دوست داشتم امروز به دنیا بیای تا تاریخ تولدمون یکی باشه ولی خواست خدا این بود که شما هنوز تو دل مامانی باشی گل من ، از الآن دلم تنگ شده واسه لحظه ای که دیگه توی شیکم مامانی وول نمیخوری ، ولی وقتی به این فکر میک...
23 دی 1392

دختر که داشته باشی

دختر که داشته باشی،   با خود تصور می کنی   پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش -وقتی کمی بلند تر شوند- ... و کیف عالم را می بری از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان   دختر که داشته باشی،   خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی   که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده   به گوش انداخته اید -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود   و خنده ی از ته دل امانش را می برد-    دختر که داشته باشی   انتظار روزی را می کشی که با هم   بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ   و گل های یاس سفید و زرد به رشته درآمده   گرانبهاترین گردن آویز...
23 دی 1392

سیسمونی دختر گلم

سلام قند عسلم ، خوبی مامانی مامان فدات بشه که اینقده ماهی عسلم انتظار خیلی سخته ، هرشب با بابایی یکی از روزای تقویم رو خط میزنیم ولی اصلا روزا نمیگذره مامانی قربونت بره که داری لگد میزنی  میدونم مامانی که داری آماده و قوی میشی که بدو بپری بغل من و بابایی بدون که واسه اون لحظه ، داریم ثانیه ها رو میشمریم. دیروز صبح مادر جون زنگ زد که نهار بیاین اینجا ، با بابایی تماس گرفتم و بهش گفتم  قرارشد بریم خونه عزیزجونشون از اونجا هم بریم خونه مادر جون . من و شما رفتیم خونه عزیز ، 1 ساعتی نشستیم و بعدش رفتیم خونه مادر جونشون . بعد از ظهر هم من و بابایی و عمه منصوره رفتیم بازار و به سفارش مادر جون ی...
16 دی 1392

روز شماری واسه اومدن فرشته کوچولومون شروع شد

سلام فرشته نازم ، سلام دختر نازم الهی قربونت برم من  ماهگیت مبارک مامانی . دیگه کم کم داره انتظار من و بابایی تموم میشه 1 ماه مونده که ببینیمت . ولی انتظار خیلی سخته مامان ، بابایی الان یه هفته س که میشمره میگه من میدونم دخملی دی به دنیا میاد . الآن هم ممنوع کرده که تنهایی جایی برم . هر چی می گم زوده می گه زود نیست شما از کجا میدونین دخملی من ، آخرین تاریخ پریودیم ، تاریخ زایمان رو 13 بهمن گفته ، اولین سونوگرافی گفته 8 بهمن ، دومین سونو هم 4 بهمن !!!!دکترم هم میگه احتمال داره دی ماه  به دنیا بیاد ! دکترم 4 بهمن رو واسه تاریخ زایمان انتخاب کرد . حالا یه سونو دیگه هم دارم این سری هم فکر کنم یه چند روزی تاریخ...
13 دی 1392

شهادت امام رضا (ع)

سلام عزیز دلم ، خوبی قربونت برم ، جات که تنگ نیست مامانی دختر نازم ، فردا شهادت امام رضا(ع) ، امام هشتم ما شیعیانه . مامانی یه نذر کوچولو داره ، از سالی که با بابایی ازدواج کردیم یعنی سال 90 مامانی این روز روضه خونی داره . 2سال گذشته چون مستاجر بودیم و خونه مون کوچیک بود ، خونه عزیز جونشون مراسم میگرفتیم ، ولی امسال اگه خدا بخواد قراره خونه خودمون بگیریم . با اینکه دیشب اصلا نتونستم بخوابم و تا صبح بیدار بودم ، بالاخره ساعت 8 تا 9 یه کوچولو خوابیدم و بیدار شدم رفتیم توی آشپزخونه . بابایی میوه ها رو شسته بود . ظرفایی که لازم بود رو در آوردیم ، نخود و لوبیاهای آش رو هم خیس کردیم . بابایی هم رفته تا سبزی و سیر بخر...
11 دی 1392

مادر

عاقبت در یک شب از شبهای دور                     کودک من پا به دنیا می نهد ان زمان بر من خدای مهربان                            نام شورانگیز مادر می نهد ان زمان طفل قشنگم بی خیال                         در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پاک یاس ها &nbs...
9 دی 1392