هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

یه تشکر وبلاگی

دخمل ناز مامان سلام ، الآن که دارم برات مینویسم مث فرشته ها خوابیدی عروسک من عزیز و بابابزرگ صبح اومدن اینجا و رفتن . خیلی دوست دارن . بابابزرگ همه ش نگرانته . عزیز که میخواد لباساتو عوض کنه ، بابابزرگ میگه : دستش ، گوشش ، سرش ، مواظب باش ، زود بپوشش سرما نخوره . منم که فقط باید آماده به خدمت باشم و به گل دخملی شیر بدم . وقتی هم که زیاد می خوابی و من و عزیز میخوایم بیدارت کنیم ، بابابزرگ نمیذاره . میگه بچه اگه جاییش درد نکنه باید 22 ساعت بخوابه عزیز قربونش برم 10 روز پیش ما بود از اون روز هم که رفته خونه شون صبح و بعد از ظهر میاد اینجا . این 14 روز 3 بار بیشتر پوشکت رو عوض نکردم ، که 2 دفعه اون رو هم مجبور شدم کل لباس...
22 بهمن 1392

هلیای ناز و خواب شبانه

الهی قربونت برم که اینقده ناز خوابیدی مامانی فدای اون خنده هات بشم ، که با هر خنده ت من و بابایی کلی ذوق می کنیم خدایا هزار مرتبه شکرت     هلیا جون ، نفس مامان و بابا تا این لحظه ، 12 روز و 12 ساعت و 27 دقیقه و 53 ثانیه سن دارد   ...
21 بهمن 1392

این روزهای هلیای ما

اول از همه سلام به دوستای گلم ، ممنون که این چند روزه با کامنت های زیباتون تنهام نذاشتین . و یه عذر  خواهی بابت اینکه مجبور بودم کامنت ها رو بدون جواب تایید کنم ، آخه نمیشد زیاد بشینم ، اون موقع باید جواب بابای هلیا و مامانم رو یکی میداد . مامانم از روزی که هلیا به دنیا اومده اینجاست ، طفلی همه کارامون رو انجام میده . از غذا درست کردن گرفته تا رسیدگی به هلیا و کارای خونه . این چند روزه اینجا هوا خیلی سرد بود تا جایی که از شنبه تا 3شنبه مدرسه ها تعطیل بود هنوز هم برفها آب نشدن ، ما هم همه مون توی اتاق هیا بودیم و اتاق خودمون شده بود یخچال!!!!!!! واسه همین امروز یه اسباب کشی داشتیم و کامپیوتر رو آوردیم اتاق هلیاجونم...
19 بهمن 1392

هلیا خانومی و اولین برف

سلام به روی ماه همه نی نی وبلاگی ها و ماماناشون و دوستای گلم سلام به همه خاله جونیای دخترم که اینقده با محبت و مهربونن امروز اولین برف زمستونی بارید ، مامانم میگه پا قدم دختر شماست ، هنوز نیومده خیر و برکت با خودش آورده . من و دخملی و بابایی و عزیزجون امروز واسه تست زردی و تیروئید رفتیم بیمارستان . قرارشد اگه خدای نکرده مشکلی بود خبرمون کنن. فعلا بای بای ...
11 بهمن 1392

ما شدیم یه خونواده 3 نفره

سلام دوستای گلم ، من و هلیا جون اومدیم خونه دیروز ساعت 1 بعدازظهر خونه بودیم ، خدا رو شکر حالمون خوبه . ولی سزارینه و یه عالمه درد ولی هر وقت هلیا و خوشحالی باباییش رو میبینم همه یادم میره از اینکه من و هلیا جونی رو تنها نذاشتین و با نظراتتون خوشحالمون کردین یه دنیا ممنونم. همه تونو دوست دارم نی نی های نازتونو ببوسین نظراتتونو خوندم دوستای گلم ولی فعلا بابایی نفس و مامانم نمیذارن زیاد بشینم و جواب بدم ، ایشاا... به زودی زود دوباره بر می گردم . راستی بعد از اینکه به هوش اومدم و یه عالمه درد داشتم به یاد همه دوستای گلم بودمو واسه تون بهترین ها رو از خدا خواستم ، ان شاا... خدا خواسته های همه دوستای نازنینم رو ...
10 بهمن 1392

تولدت مبارک نفس مامان وبابا

سلام دخترم,بالاخره امروز انتظار من و مامانیت بپایان رسید و تو اومدی تو بغلمون ,همه تبریک گفتن و خوشحال بودن از همه اونایی که برای ما دعا کردن متشکرم,امیدوارم خواسته های اونا هم پیش خدا براورده بخیر بشه خیلی خیلی خوشحالم که حال هر دوتاتون خوبه,خدارو شکرمیکنم,الان  که من دارم اینا رو مینویسم تو و مامانی و عزیز تو بیمارستانین,ان شاء الله فردا مرخص میشین و میاین خونه من ک نفهمیدم بکی رفتی, لبات مژه ها   به بابایی ,رنگ چشم  ناخونها  و البته  اشتها   به مامانییت! هنوز هیچی نشده دلم واستون تنگ شده,دختر خوشگلم فردا میای خونه , با اومدنت یه خونواده بزرگتر میشیم و خیلی خیلی خوشحالتر   اینم چ...
8 بهمن 1392

هوراااااااااااااااااااااااااا دخترم داره میاد

سلام دختر خوشگلم الهی من فدات بشم ، که اینقدر واسه من و بابایی ناز میکنی ناز کردنات رو هم دوست دارم امروز بالاخره تونستم واسه ساعت 3 نوبت بگیرم ، ولی 4:30 نوبتم شد ، داشتم از کمر درد میمردم و همه ش راه میرفتم شما هم وول میخوردی توی  شیکم مامان رفتم داخل مطب ، به خانوم دکتر گفتم که 4م نیومدی و رفتیم بیمارستان ، فردا هم که تاریخ دومیه که سونو داده هنوز خبری نیست ، میترسم دخترم خیلی توی شیکمم بمونه آخه 9ماهش رد شده خانوم دکتر معاینه م کرد گفت هنوز دهانه رحمت باز نشده !!!!!!!!!!!!!!! کلی گیج شده بودم ، این همه دردی که من داشتم گفتم حتما 2-3 سانتی باز شده . ترس و دلهره م بیشتر شده بود گفتم میخوام سزارین بشم ...
8 بهمن 1392

این انتظار کشنده کی تموم میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام قند عسل مامان ، الهی دورت بگردم دیگه مامانی طاقت نداره ، پس کی میای ، امروز 7 بهمنه، استرس کل وجودمو گرفته ، همین طور اشکه که از چشام میاد و نمی تونم خومو کنترل کنم ، کم کم دارم میترسم ، نکنه زیاد توی وجودم بمونی و واسه ت بد باشه گل مامان ، از این که با منی ناراحت نیستم ، از اینکه نمیتونم بخوابم ناراحت نیستم ، از این میترسم که نکنه دیر بیای و خدای نکرده .... از صبح هم هر چی به دکترم زنگ میزنم که برم پیشش و بگم که سزارینم کنه ، کسی گوشی رو جواب نمیده کل وجودم شده استرس ، از اینکه از صبح تا شب همه تماس میگیرن که کجایی و هنوز زایمان نکردی اعصابم خرد میشه . دیشب بابایی میگفت من خسته شدم تو که جای خود داری . نفس م...
7 بهمن 1392

شعر مادر

آسمان را گفتم مي تواني آيا بهر يک لحظه ي خيلي کوتاه روح مادر گردي صاحب رفعت ديگر گردي گفت ني ني هرگز من براي اين کار کهکشان کم دارم نوريان کم دارم مه و خورشيد به پهناي زمان کم دارم *** خاک را پرسيدم مي تواني آيا دل مادر گردي آسماني شوي و خرمن اخترگردي گفت ني ني هرگز من براي اين کار بوستان کم دارم در دلم گنج نهان کم دارم *** اين جهان را گفتم هستي کون و مکان را گفتم مي تواني آيا لفظ مادر گردي همه ي رفعت را همه ي عزت را همه ي شوکت را بهر يک ثانيه بستر گردي گفت ني ني هرگز من براي اين کار آسمان کم دارم اختران کم دارم رفعت و شوکت و شأن کم د...
7 بهمن 1392

در پیچ و خم راهروهای بیمارستان

هلیا خانومی ، نفس مامان و بابا الهی دورت بگردم ، که روز به روز داری بزرگتر میشی . دلم داره واسه دیدن اون لپات ضعف میره ، واسه دیدن دستای توپولوت ، وای خدا چشاش ، لباش ، دست و پاهای کوچولوت با اون انگشتای نانازت دختر گلم کاش میشد پوست شیکم مامانا مث شیشه بود تا اونا میتونستن نی نی هاشونو ببینن ، ولی حیف که نیست قند عسلم ، کی میخوای بیای ، حسابی تو شیکم مامانی جا خوش کردی ، به خدا بیرون خیلی بهتره بزرگتر ، روشن تر ، اینقده شلوغه که نگو . می تونی حسابی وول بخوری ، گریه کنی ، ناز کنی ، ریخت و پاش کنی ، مامان فدات بشه حتی میتونی روی دیوار ها نقاشی بکشی آخه میدونی چیه دخملم یه چیزی رو یواشکی بهت بگم بابایی هم وق...
4 بهمن 1392