هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

آخرین سونوگرافی

سلام به روی ماه دختر نازم که بابایی و مامانی عاشقشن دخترم شنبه ساعت 4:30با بابایی رفتیم دکتر . وقتی رسیدیم خانوم منشی گفت نوبت ندارین !!!!!!! گفتم 5شنبه تماس گرفتم نوبت دارم . دخمل نازم ، مامانی اون روز یه دروغ گفت به خانوم منشی گفتم سونو گرافی نوبت گرفتم باید حتما دکتر برام سونو بنویسه برم . خدا خودش مامانی رو ببخشه . منشی گفت پس دفترچه رو میدم خانوم دکتر سونو بنویسه برو انجام بده بعد بیا . مامانی مطب هم سوزن مینداختی پایین نمی اومد . خلاصه خانوم دکتر سونو نوشت و من و بابایی رفتیم سونو گرافی شفا . اونجا هم منشی گفت داریم میبندیم و خلاصه وقتی فهمید که سونو های قبلی رو اونجا انجام دادم قبول کردن . 2 نفر قبل...
9 دی 1392

میریم واسه مراقبت

دخترکم ، عزیزکم ، نفسم  مامانی عشق مامان ، توی تقویم خونه مون یه هفته از دی رو خط زدیم ، کم کم داریم به روز موعود نزدیک میشیم دیشب خواب دیدم به دنیا اومدی ، اینقده ذوق می کردم که نگو ولی خیلی زودتر از تاریخ زایمان ، همه تعجب کرده بودند به بابایی میگم نکنه دخملی زود به دنیا بیاد از این به بعد هرجا میریم باید ساکش رو هم بذاریم داخل ماشین و با خودمون ببریم!!! نفس مامان ، امروز دایی حسین از کربلا بر می گرده ولی ما نوبت دکتر داریم شاید واسه پیشواز نرسیم ، ساعت 10 صبح تهران بودن احتمالا تا غروب میرسن.شام هم اونجا دعوتیم . خیلی دور نیست ، همسایه ایم ! عروسک مامان ، میخوام به خانوم دکتر بگم واسه م سونو بنویسه ، ببینیم وضعیت شما چه...
7 دی 1392

شب یلدا

دخمل گل مامان سلام الهی قربونت برم که دیشب اصلا نذاشتی بخوابم ! دیروز صبح که بیدار شدم بعدازظهر هم نخوابیدم ، شام هم رفتیم خونه مادر جونشون . خیلی خوابم میومد ولی آبرو داری کردم مامان . ساعت 12 بود که خوابم برد ولی فسقلی مامان ساعت یه ربع به 3 با لگدهاش بیدارم کرد . تا 6 بیدار بودم ، ولی بعدش خوابیدم تا 9:30 . قربون بابایی برم که یک ماهه داره بی صبحونه میره سر کار . دخترم به دنیا اومدی باید همه رو جبران کنی . اگه از اون نی نی هایی باشی که شبا می خوابن  و روزا بیدارن  که کار من ساخته س . عسلم بابایی خوابش کمه ولی برعکس من خوابم خیلی زیاده ، اگه شب هم نخوابم که هیچی . بابایی میگه فکر کن شبای امتحان د...
30 آذر 1392

آخرین جمعه پاییز

سلااااااام عسل مامان ، نفس مامان الهی مامان دورت بگرده که روز به روز داری بزرگتر میشی .از کجا فهمیدم آخه لگدهات محکم شده نفسم چیزی نمونده که بیای و خونه مون رو روشن کنی مامانم من و بابایی خیلی خیلی منتظرتیم ، بابایی هرروز ، روزای مونده به تولدت رو میشمره و میگه چیزی نمونده خانومی که دختر بابا به دنیا بیاد . ساک بیمارستانت رو هم یه هفته س که بستیم نظر بابایی اینه که دخترمون به روش طبیعی دنیا بیاد ولی مامانی خیلی استرس داره ، ولی ما هم مث همیشه گفتیم چشم عزیزم هرچی شما بگین .( می بینی چه مامان خوبی داری !!!!!!!!!!) دختر نازم امروز آخریم جمعه پاییز بود این فصل خیلی زود تموم شد و داریم وارد زمستون میشیم ...
29 آذر 1392

روزی با دخترم

گل دخترم سلام امروز صبح من و شما بابایی رفتیم مرکز بهداشت واسه چکاپ این ماه . اصلا دوس ندارم برم آخه کاری نمیکنند ففقط فشارخون و وزن رو چک می کنن ولی کلی استرس بهت تلقین میکنن یه ماه میگن خیلی اضافه وزن داری ماه بعد میگن چرا اضافه نکردی در صورتی که دکترم میگه همه چی نرماله لازم نیس به حرفشون گوش بدی . اگه نرم واسه واکسن زدن شما دخمل نازم اذیت می کنن . امروز هم مسئولش نبود . واسه همین با بابایی برگشتیم . رفتیم خونه مادر جونشون . نزدیک ظهر تقریبا ساعت 12 رفتم خونه دایی شون آخه دایی امروز عازم کربلا بود ، قراره از نجف تا کربلا رو پیاده برن . دیشب با باباجون رفتیم خونه شون ولی امروز دوباره واسه خداحافظی رفتیم . بابایی سا...
24 آذر 1392

زایمان طبیعی یاسزارین

سلام فرشته مامان عسلم امروز نوبت دکتر داشتم ، ساعت ١٢:٣٠ با بابایی رفتیم . خیلی طول نکشید که نوبتم شد. خانوم دکتر اول فشارم رو گرفت خوب بود ، وزنم نسبت به ماه پیش تغییری نکرده بود. بعدش موقع شنیدن صدای قلب شما بود . دل تو دلم نبود وقتی روی تخت دراز کشیدم . قند عسلم خانوم دکتر زودی پیدات کرد و ضربان قلبت رو شنیدم ، خیلی تند تند میزد مامانم دوست نداشتم تموم بشه . دوست داشتم همین طور به صدای قلبت گوش بدم  ولی خانوم دکتر با گفتن اینکه خداروشکر همه چی عالیه دستگاه رو برداشت . خیلی خوشحال بودم که همه چی خوبه دخترم . خانوم دکترت ازم سوال کرد واسه زایمان چه روشی انتخاب کردی گفتم : طبیعی میتونم ، گفت باید ...
21 آذر 1392