هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

برای همسرم

همسر عزیزم این بار برای تو مینویسم   برای تو که همیشه همراهم بودی و هستی ، برای تو که با تو هیچ وقت احساس تنهایی نکردم ، برای تو که بهترین همسر دنیا هستی همسر عزیزم ، هر چه از مهربانی هایت بگویم باز کم گفتم ، از صبوریت ، از همدردیت ، ... مهربانم ، از اینکه در دوران بارداری همیشه کنارم بودی و اجازه ندادی بعضی روز و شب های سخت رو به تنهایی بگذرونم ازت ممنونم . از اینکه شب ها در کنار من بیدار بودی و مرهمی برای درد هام بودی ممنونم . امسال ماه رمضون سختی داشتیم ، از اینکه با سحری مختصری روزه می گرفتی و با افطار مختصر تری افطار می کردی ، شرمنده ام . در تمام روز هایی که میدانی به من و تو چه گذشت فقط به این دل خوش...
5 اسفند 1392

پیشرفت های هلیا خانومی

سلام قند عسلم ، سلام عزیزم دلم . دختر خوشگل مامان ، الهی قربونت برم که وقتی مامانی ذوقش میگیره همه چی صدات میکنه ، جوجه من ، قندکم ،عروسکم ، فرشه من عشقم ،... به قول همسایه مون آلبالوی من ! نمیدونم روی چه صیغه ای پسرش رو آلبالو صدا میزنه . مامانی دورت بگرده که روز به روز داری بزرگتر میشی امشب سایز پوشکت رو عوض کردم مامان . دیگه بدو تولد جواب نمیداد . 2شب پیش وقتی بابایی داشت با شما حرف میزد واسه اولین بار به زبون خودت جواب بابایی رو دادی مامانم چند روزه که نسبت به رنگ ها واکنش نشون میدی مامانی ، ولی فرصت نشد واسه ت بنویسم . استیکر نواری اتاقت رو خیلی دوست داری ، وقی میذارمت روی تختت واسه شون میخندی . ...
30 بهمن 1392

گل در اومد از حموم...................هلیا در اومد از حموم

دختر نازنینم سلام ، فدای اون خوابیدنت . دیشب اصلا نخوابیدی از ساعت 1 بیدار شدی تا ساعت 6 هم بیدار بودی از این آخریا دیگه سرپا خواب بودم ، بابایی رو هم نذاشی بخوابه . ساعت 6 من خوابیدم و بابایی شما رو نگه داشت ، آخه اون موقع هم هر چند دقیقه بیدار میشدی. من که گیج شده بودم هیچی یادم نیست. امشب با عزیز جون رفتی حموم مامانی ، قربونت برم که عاشق حمومی . اصلا گریه نکردی گلم . تا الآن سه بار رفتی حموم. فدات بشم که هنوز لباس هات واسه ت بزرگه . چون با نا خون هات صورتت رو خط میندازی و نمیذاری دستکش دستت کنیم ، مجبوریم دستاتو با آستین هات استتار کنیم . الهی دورت بگردم که بعد حموم بیشتر شبیه بابایی شدی  هلی...
25 بهمن 1392

عشق کوچولوی من و بابا

وای از دست این دخمله     بد جولی داله دل منو می بله     وای از جادوی خنده هاش     این که منو کشت با نگاش         هلیا جون ، نفس مامان و بابا تا این لحظه ، 14 روز و 10 ساعت و 55 دقیقه و 50 ثانیه سن دارد :.   ...
23 بهمن 1392

یه تشکر وبلاگی

دخمل ناز مامان سلام ، الآن که دارم برات مینویسم مث فرشته ها خوابیدی عروسک من عزیز و بابابزرگ صبح اومدن اینجا و رفتن . خیلی دوست دارن . بابابزرگ همه ش نگرانته . عزیز که میخواد لباساتو عوض کنه ، بابابزرگ میگه : دستش ، گوشش ، سرش ، مواظب باش ، زود بپوشش سرما نخوره . منم که فقط باید آماده به خدمت باشم و به گل دخملی شیر بدم . وقتی هم که زیاد می خوابی و من و عزیز میخوایم بیدارت کنیم ، بابابزرگ نمیذاره . میگه بچه اگه جاییش درد نکنه باید 22 ساعت بخوابه عزیز قربونش برم 10 روز پیش ما بود از اون روز هم که رفته خونه شون صبح و بعد از ظهر میاد اینجا . این 14 روز 3 بار بیشتر پوشکت رو عوض نکردم ، که 2 دفعه اون رو هم مجبور شدم کل لباس...
22 بهمن 1392

هلیای ناز و خواب شبانه

الهی قربونت برم که اینقده ناز خوابیدی مامانی فدای اون خنده هات بشم ، که با هر خنده ت من و بابایی کلی ذوق می کنیم خدایا هزار مرتبه شکرت     هلیا جون ، نفس مامان و بابا تا این لحظه ، 12 روز و 12 ساعت و 27 دقیقه و 53 ثانیه سن دارد   ...
21 بهمن 1392

این روزهای هلیای ما

اول از همه سلام به دوستای گلم ، ممنون که این چند روزه با کامنت های زیباتون تنهام نذاشتین . و یه عذر  خواهی بابت اینکه مجبور بودم کامنت ها رو بدون جواب تایید کنم ، آخه نمیشد زیاد بشینم ، اون موقع باید جواب بابای هلیا و مامانم رو یکی میداد . مامانم از روزی که هلیا به دنیا اومده اینجاست ، طفلی همه کارامون رو انجام میده . از غذا درست کردن گرفته تا رسیدگی به هلیا و کارای خونه . این چند روزه اینجا هوا خیلی سرد بود تا جایی که از شنبه تا 3شنبه مدرسه ها تعطیل بود هنوز هم برفها آب نشدن ، ما هم همه مون توی اتاق هیا بودیم و اتاق خودمون شده بود یخچال!!!!!!! واسه همین امروز یه اسباب کشی داشتیم و کامپیوتر رو آوردیم اتاق هلیاجونم...
19 بهمن 1392

هلیا خانومی و اولین برف

سلام به روی ماه همه نی نی وبلاگی ها و ماماناشون و دوستای گلم سلام به همه خاله جونیای دخترم که اینقده با محبت و مهربونن امروز اولین برف زمستونی بارید ، مامانم میگه پا قدم دختر شماست ، هنوز نیومده خیر و برکت با خودش آورده . من و دخملی و بابایی و عزیزجون امروز واسه تست زردی و تیروئید رفتیم بیمارستان . قرارشد اگه خدای نکرده مشکلی بود خبرمون کنن. فعلا بای بای ...
11 بهمن 1392